قطا

شاید یک نویسنده

قطا

شاید یک نویسنده

سلام خوش آمدید

 

 

او: چرا بعضی حرفا رو فقط میشه با بغل کردن فهموند؟

 

من: چون بغل، جهان کلماتیه که تو ذهن جاری میشن و به زبون نمی رسن

و مظلومانه به تاریک ترین نقطه وجودمون حرکت می کنن.

 

 

 

  • مهدی نیازی

 

 

هوا گرم است

حال کسی را دارم که به اجبار کله اش راداخل گونی کرده اند

و باید برای زنده ماندن از هر سوراخی که می تواند نفس بکشد

دلم تبریز را می خواهد، شهرم را...

اما از بخت بد من، آنجا هم مدتی است گرمایش به چهل درجه می رسد

همان بهتر که داخل گونی بمانم و تا آمدن پاییز به نفس کشیدن ادامه دهم

اگر بخواهم خیلی شاعرانه اش کنم باید بگویم: با پائیز، تمام سال را زندگی خواهم کرد...

این روزها قلمم خیلی تنبلی می‌کند

کاش این قلم دو تا گوش بزرگ داشت، البته نه برای شنیدن حرفهایم

بلکه موقع تنبلی می توانستم گوش هایش را بگیرم و بتکانمش

تبریز جان لطفا سرد شو...

 

 

 

  • مهدی نیازی

 

 

زندگی مثل موتور است.

بیشتر شبیه هوندا هفتاد، ساخت ایران.

گاهی نمی فهمی که تو بر زندگی سواری یا زندگی بر تو...

درست مثل هوندا هفتاد که هم سواری می دهد و هم سواری می گیرد.

سر پایینی را تو سوارش می شوی و سر بالایی را او...

گاهی تعادل زندگی ات بهم می خورد و با کله وارد لاین زنگی دیگران

می شوی و بر ملات زندگی دیگران ماله می کشی.

درست مثل هوندا هفتاد که ناگهان فرمانش قفل می کند و از خیابان منحرف می شود و در پیاده رو، 

از پشت به نرمترین جای ممکن یک شخص برخورد می کند. آاااخ

گاهی هم چراغ زندگی ات خود به خود خاموش می شود

و با هزار ورد و ذکر و التماس به خلق و خالق روشن نمی شود که نمی شود.

لحضه ای را می گویم که از زمین و زمان خسته می شوی

و هیچ کس و هیچ چیز حالت را خوب نمی کند حتی بوسه یار به طولانی ترین شکل ممکن.

درست مثل هوندا هفتاد که وسط خیابان و بین جنگلی از ماشین تِر تِر اش میگیرد

و ناگهان سنکوب میکند و تو بین بوق های ممتد راننده ها 

با صد هندل و ساسات و فحش و خواهش نمی توانی راهش بیندازی

و طوری عرق می کنی که آب از فوقانی ترین نقطه بدن به تحتانی ترین نقطه سُر می خورد.

شک ندارم که مارک زندگی من (made in iran) است درست مثل هوندا هفتاد...

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۶
  • مهدی نیازی

 

 

من اهل دقت در کار های ریز دیگرانم

حتی در خانه، حتی در بیرون از خانه و حتی هنگام موتور سواری

البته چند باری سر همین توجه فضولانه طور حواسم پرت شده و مستقیم به آغوش جناب عزارئیل افتاده ام

اما از آنجایی که میوه را باید به وقتش چید، جان را هم باید به وقتش گرفت.

خلاصه الان دمی هست و بازدمی و انگشتانی که بر روی کیبورد جا‌به‌جا شوند.

امروز در پیاده رو پسر بچه ای را دیدم که داشت با یک پلاستیک معلق درهوا بازی می کرد.

برای گرفتن پلاستیک بالا پائین می پرید و خودش را به چپ و راستمی زد؛ 

باد هم قشنگ اورا بازی می داد و به دنبال خودش می کشاند

تا اینکه پسرک پلاستیک را گرفت و هیجانش فرو کش کرد

بعد هم بلافاصله آنرا روی زمین انداخت و رفت.

این صحنه مرا به یاد پلاستیک های زندگی خودم انداخت

پلاستیک هایی که شب و روز دنبالشان می دوم و همینکه به یک قدمی آنها می رسم

و دستم را برای گرفتنشان دراز می کنم باد روزگار شیطنتش می گیرد و دوباره بین من و پلاستیک هایم فاصله می اندازد.

خوب که نگاه می کنم می بینم کل مقصود، همین دویدن و خسته شدن و دیر رسیدن و حتی نرسیدن است.

شاید وصال اصلش بی معنی است...

شاید اگر روزی پلاستیک هایم را گیر بیاورم

مثل همان بچه اندکی در دست نگهشان دارم و بعد بی تفاوت رهایشان کنم...

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۸
  • مهدی نیازی

 

 

سلام رباب

خیلی دوست دارم رای اسمت را بخورم تا بشود باب یا بای دومش را بخورم تا بشود ربا، جنگ با خدا.

یا اینکه نصف نامه ات را لای دندان هایم بجوم و قورت دهم. حتی اگر بخواهی می توانم مثل بادمجان آبت را بگیرم تا بشوی رب.

بگذریم چیز دیگری بگویم. دیروز جعفرقلی گوشم را گرفت و کشید و از چادر تکیه با اردنگی بیرونم کرد.

بی‌شعور تر از او را در روستای بادمجان نمی‌شناسم دیگر به اینجا خلجان نخواهم گفت همان بادمجان از سرش هم زیادی است.

ربش را بگیرم رباب؟ جعفرقلی را می‌گفتم بله خیلی بی‌شعور است.

این‌بار بیست و پنجم است که در موقعیت‌های مختلف دست به گوشم می‌برد. ببخشید نه،  بار بیست و سوم.

مگر من به پسر حسن گفتم که انگشتش را به دماغم فرو کند؟ پسر حسن اصلا بازی بلد نیست. مویم را کشید، چیزی نگفتم، پررو شد.

دستش را به دماغم فرو کرد و من هم گازش گرفتم وقتی جیغ کشید پدرش متوجه شد و سریع گردنم را فشار داد و دندان‌هایم خودبه‌خود باز شد.

مثل پفک اشی مشی که وقتی از بالا فشارش  می دهی از پایین باز می شود.

خلاصه خون انگشت پسر حسن را بر روی لباسش تف کردم و پدرش آب دهانش را بر صورت من.

حسن را تنها گیر بیاورم حقش را بر کف دستش خواهم گذاشت. مثل بادمجان ربش میکنم.

وقتی جعفرقلی قضیه را دید وسط سخنرانی ملا بلند شد و گوشم را گرفت.

انگشت جعفرقلی در دهانم جا نمی‌شود. حیف رباب حیف. او شایستگی فامیل شدن با یک نویسنده را ندارد.

لیاقتش همان مردی است که پنجشنبه‌ها با الاغ به  روستا می‌آید و با آن صدای قورباغه‌ای اش داد می‌زند: «سیب، زردآلو بدو بدو»

الاغش را بیشتر از خودش دوست دارم. پشگل های قشنگی دارد البته به‌غیر از آن‌هایی که می‌خورد روی آسفالت و متلاشی می‌شود.

این‌بار که بیاید پشکل هایم به صد تا می‌رسد. هر بار پنج پشکل ناب. همه را جمع کرده و بر روی پشت‌بام پهن کرده‌ام. پشگل می‌خواهی رباب؟

من که دوست دارم. شکل جالبی دارد حتی کلاه پشمی و سفید جعفرقلی این‌قدر برایم جذاب نیست.

آن قورباغه صدا بی‌شعور تر از جعفرقلی است. اینجا تکه ای زمین خریده  و سندش را داده به جعفر قلی تا برایش بفروشد.

فیض الله و حسن هم به جان هم افتاده اند و مشتری پر و پا قرص زمین هستند

حتی فیض الله با نرد نانوایی به حساب کله حسن رسیده و او هم به مامور، شکایت برده اما جعفر قلی می گوید که در زمین خبر هایی است

و خودش هم به تازگی برای خرید آن دندان تیز کرده البته نه به قیمتی که قورباغه صدا می گوید.

او که هفته پیش آمده بود الاغش هیچ پشگلی نداد. وقتی داشت می‌رفت دم الاغ را گرفتم و کشیدم تا بلکه پشگل هایش بیفتد اما نیفتاد.

قورباغه صدا داد و فریاد راه انداخت و کشیده ای زیر گوشم خواباند

و من هم به رویش تف کردم اما باز جعفر قلی از راه رسید و گوشم را گرفت.

این کاغذی را هم که رویش برایت نامه می‌نویسم از داخل کشوی بنگاه جعفرقلی کش رفته ام، سند قورباغه صداست.

ببخشید که هر دو طرفش سفید نیست.

جعفر قلی می گوید که روی خرت و پرت هایش حساس است به همین دلیل همیشه کاغذ هایش را قایم می کند

مثل الاغ قورباغه صدا که پشگل هایش را قایم کرده بود.

نترس تا او بفهمد و بیاید دنبالم نامه ات را تمام کرده و گذاشته ام داخل قفس کبوتر ها.

رباب خجالت می‌کشم از این‌که بگویم دوستت دارم ولی دارم. چرا عمو پرویز اینقدر اذیتم می‌کند؟

شنیده ام که او هم زمین را می خواهد حتی به قیمت فروختن تراکتور.

هر وقت که پیشش از تو حرف زده‌ام سریع به جعفرقلی زنگ‌زده و با دادوفریاد به او گفته که بیا و این برادرت را از این‌جا ببر.

حالا حق می‌دهی که شب یک هندوانه کامل بخورم و صبح قبل‌از آنکه عمو پرویز از خواب بیدار شود به لاستیک‌های تراکتورش بشاشم؟

من که نمی‌توانم به روی عمو پرویز تف کنم!

بیا فرار کنیم رباب. نترس کلید تراکتور پدرت را بردار. بی زحمت سندش را هم بیاور.

به من اعتماد کن من چند سال است که گواهینامه دارم ولی بهت نگفته بودم.

اگر بخواهی می‌توانم نشانت دهم اما فقط توی تراکتور.

موافقی زمین قورباغه صدا را با تراکتور شخم کنیم و درخت زرد آلو بکاریم؟

راستی رباب آن قورباغه صدا سه‌شنبه‌ها می‌آید یا پنجشنبه‌ها می‌خواهم برایت زردآلو بخرم.

زردآلو که دوست داری؟ تو خودش را بخور و من دانه‌ هایش را. نمی‌دانی چه دندان‌های محکمی دارم.

با این دندان‌ها می‌توانم دانه‌های تسبیح جعفرقلی را بجوم اما او بی‌شعور تر از این حرف‌هاست که گوشم را نگیرد.

بگذار هرچه می خواهد به در بکوبد  و نعره بزند مهم این است که نویسنده نباید نوشتن را رها کند و مثلا برود و در را باز کند.

مادرم هیچ‌وقت گوشم را نکشید حتی وقتی تمام دانه‌های تسبیح گلی و قسمت زیادی از مهرش را لای دندان‌هایم خرد کردم.

چند روز قبل که با جعفرقلی رفته بودیم سر خاکش تسبیحی را که از ملّا  کش رفته بودم از جیبم در آوردم و بر روی قبرش گذاشتم.

دلم می‌خواست صدای خروس از خودم دربیاورم.

مادرم به خروس خیلی علاقه داشت مخصوصاً آن خروس سفید جنگی که هر وقت به تو حمله می‌کرد با چوب به جانش می‌افتادم و جعفرقلی سرم داد می زد.

چند بار آرام قوقولی قو قو کردم و وقتی جعفرقلی رفت تا بطری آبی پیدا کند من هم رفتم پیش حسن که داشت با بلندگو مداحی می‌کرد.

فرصت خوبی بود و او تنها بود اما دلم نیامد کتکش بزنم؛ میکروفون را از دستش قاپیدم و چند بار محکم صدای خروس  درآوردم که باز جعفرقلی از راه رسید

و مرا از دست کتک‌های حسن و فحش هایی که به خودم و خودش می داد نجات داد و بلافاصله گوشم را گرفت.

حس می‌کنم گوش راستم درازتر از گوش چپم شده‌است بازهم فردا اگر توانستی بیا نانوایی محله آن‌جا گوش‌هایم را نشانت می‌دهم.

البته نمی‌توانم داخل نانوایی بیایم فیض‌الله گفته: «تف به روی برادر کلاه بردارت. دیگر اینجا نبینمت»

او نمی‌تواند بفهمد که من چقدر خمیر را دوست دارم به‌خاطر همین نوشابه را داخل آردهایش خالی کردم.

دلم می‌خواهد نصف گوش‌های فیض‌الله را مثل مهر مادرم به دندان بگیرم.

اگر جعفرقلی مرا ببیند که دارم گوش‌هایم را به تو نشان می‌دهم باز فور هایم را خواهد گشفت.

وااای رباب صدای در دارد تمرکزم را به هم می ریزد. بیا برویم پشت بام.

خب، به آن برادرت که بی‌شعور تر از قورباغه صداست بگو که سربه‌سر من نگذارد دیروز که آمده بودم پشت‌بام تا پشگل ها را بشمارم او هم بالای پشت‌بام بود و چند دفعه با صدای بلند به من گفت:

«نخود باش سعید، نخود باش سعید»

اگر روزی روبرویم بایستد بلای گوش راستم را بر سر گوش چپش می‌آورم. با نوک ناخن انگشت شصت و پهنای انگشت اشاره.

خودت که می‌دانی دست چپم چقدر قوی است. حتما شنیده‌ای که گلوی ننه زیبنده مادر فیض الله را چطوری با این دستم فشار داده‌ام.

پیرزن مفنگی خودکار و دفتر مرا مسخره می‌کرد و می‌گفت که حتی غازهایش را برای چراندن به دست من نمی‌دهد.

من هم گلویش را گرفتم و مثل گردن غاز دراز کردم.

بگذار خیلی شاعرانه بگویم که چقدر دوستت دارم. راستش را بخواهی بر روی این جمله پنج ساعت و ده دقیقه فکر کرده‌ام:

 «رباب جان دوستت دارم به اندازه‌ای که پدرت پیچ و مهره‌های تراکتور را دوست دارد»

وقتی مقابل تکیه، مهره لاستیک تراکتور را پیدا کردم بدوبدو به‌در خانه‌تان آمده‌ام و آن را به عمو پرویز تحویل دادم و او لبخندی زد و دستی بر موهایم کشید که تابه‌حال نکشیده بود. دارم بیست و دو ساله می‌شوم. شاید جعفرقلی برایم کیک تولد بگیرد. مادرم همیشه این کار را می‌کرد. راستی تو که هشت سال و یک ماه از من بزرگ‌تری پدرم را قبل‌از تولد من دیده بودی؟ اصلا شبیه عمو پرویز بود یا نه؟

نمی‌دانم شاید اگر بود او هم مثل جعفرقلی گوش هایم را می‌کشید که این‌قدر برایت نامه ننویسم.

صدای داد و فریاد قوباغه صدا و جعفر قلی را می شنوی که مثل تراکتور پدرت به جان در افتاده اند تا بازش کنند.

کم مانده به خاطر یک سند خشتک آدم را به پشتک آدم بچسبانند.

بگذار هرچه می خواهند بکنند مهم این است که نویسنده نباید نوشتن را رها کند.

رباب چقدر این روز ها بیشعور شده ای! اعصاب آدم را خورد می کنی! نمی‌خواهی بیایی و این نامه‌هایت را ببری؟

نامه‌هایی را که قبلاً برایت نوشته‌ام گذاشته‌ام پشت‌بام داخل قفس کبوترها آن‌قدر که به کبوترها اطمینان دارم به جعفرقلی اطمینان ندارم.

هرروز کنار پشگل ها دراز می‌کشم و تمام نامه‌هایت را می‌خوانم. به اندازه یک کتاب دویست صفحه ای نامه داری.

پشکل ها را بفروشم پول چاپش جور می شود پس از این بابت نگران نباش.

بارها وقتی که برادرت را بالای پشت‌بام دیده‌ام با خواهش از او خواسته ام که تو را صدا بزند تا نامه‌هایم را باز کنم و تو با صدای خودت آن‌ها را برایم بخوانی اما برادرت هر دفعه نیشش را مثل الاغ قورباغه صدا باز کرده و گفته: «دیوانه احمق چی داری می‌گی رباب کیه؟»

راستی ربا...

خرچ خرچ خرچ.

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۶
  • مهدی نیازی


 

سلام، ساعت چهار و چهل دقیقه صبح است و من مشغول وبلاگ نویسی هستم.

وبلاگ نویسی در این ساعت از دیوانگی است همان‌طور که گذاشتن پای مرغ در قابلمه از ساعت هشت شب تا به الان از سوپر دیوانگی است.

راستش اهل سحرخیزی و ورد صبحگاهی نیستم و برای نماز صبح هم با مشت و لگد هم‌اتاقی‌ام بیدار می‌شوم اما بعضی خواب‌ها مخصوصاً در ژانر وحشت حکم سوزنی را دارند که به بادکنک خواب آدم فرومی‌روند و به‌اجبار بیدارت می‌کنند و تو پس‌از ریکاوری اینکه که هستی و چه هستی و الان کجایی، یاد پای مرغی می‌افتی که دیشب با دوست خل مغزت روی اجاق گذاشته ای و همین باعث می‌شود که عین قورباغه از جایت بپری و تا آن ور حیات برای بستن شیر گاز، چشم بسته و زیگزالی بدوی.

 البته اگر بند شلوارت شل باشد مجبوری در آن حیصو‌بیص مراقب شلوارت هم باشی تا آبرویت پیش بچه‌های خوابگاه خط‌خطی نشود.

 و وقتی می‌رسی ظاهراً هیچ اتفاقی در آشپزخانه نمی بینی و همین تشویقت می‌کند که بروی سمت قابلمه و با آرامش درش را برداری، درست مثل من که با پایین پیراهن در ظرف را بلند کردم و از آنهمه پا و انگشت و ناخن علاوه آب و پیاز و زردچوبه یک مشت دود غلیظ دیدم که آن هم مثل استخوان‌ها به ته قابلمه چسبیده بود و خیال بالا آمدن نداشت.

تازه متوجه شدم که حتی دود غذا هم از پنجره باز آشپزخانه بیرون رفته و تمام شده‌است.

البته قبل‌از اینکه این را متوجه شوم سمت شیر آب دویدم و مقداری آب، درون قابلمه خالی کردم درست مثل آتش‌نشان‌هایی که پس‌از خاموش شدن حریق شیر آب را باز می‌کند تا آتش خاموش شده را بدرقه کرده باشند.

 قابلمه هم مثل نارنجک چهل تیکه با چند جز و وز و پز، ترکش های آب را به سمتم روانه کردو بر روی سروصورت و لباسم چند خال سیاه کاشت.

یک خال سیاه هم درست وسط پیشانی‌ام گذاشته بود که دلم نمی‌آمد بشورمش خدایی این ریخت ضربدری مرا شکل می‌داد...

خلاصه آخرش هم معلوم نشد که کی بازوی راستم را به قابلمه چسبانده‌ام البته ناگفته نماند که انگشت کوچک دست چپم هم شش ساعت قبل ازین ماجرا سوخته بود درست وقت پختن شام...

و اگر مردها آشپز بودند شاید یکی از مهم‌ترین خبرهای 20:30 این می‌شد که امروز چند مرد در اثر آشپزی طعمه حریق شدند و چندین ساختمان در اثر انفجار گاز تخریب گشت. بنابه گفته حاضران قربانیان این حادثه شدیدا بوی قورمه سبزی می دادند.

 و خلاصه‌تر اینکه برای خوردن بقیه تاسف به بالکن مشرف به آشپزخانه حرکت کردم و در آن هوای معنوی سحرگاهی چند فحش رگ‌ و ریشه دار به دوست خل مغز مغزم دادم که مطمئنم تا همین الان زیر پتو مثل حلزون به زمین چسبیده و دارد خواب گاو مش حسن را می بیند.

 

  • ۹ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۸
  • مهدی نیازی

 

 

به تو خواهم پیوست

از سفر های درازم به تو من خواهم گفت

سفری دور و دراز

به کران شب تنهایی ها

به خیالی که در آن

عکس زیبای رخت

زیر پلکم پنهان

اشک ناگه آمد

در تلاطم گم شد چهره غم زده ات

من دیوانه چرا گم کردم

در خیال خود

تو را...

 

  • ۴ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۴۶
  • مهدی نیازی

 

 

 

سلام

من عینک مرحوم دهخدا هستم.

همان عینکی که دنیا را با آن شناخت و و چرند و پرند را ساخت.

من و ایشان به هم کمک می‌کردیم تا مو را از ماست بیرون بکشیم.

زحمت‌های آن بزرگ مرد در این راه هیچگاه فراموشم نمی‌شود

حال ایشان با آن همه هذل گویی به دیدار ملائک رفته و من را که عینکش باشم با فضای مجازی تنها گذاشته است.

جایی که در آن حتی مرغ ها پیش از تخم گزاری لایو می گذارند و و لایک می گیرند و همینکه تعداد فالوور هایشان به اولین عدد دو رقمی رسید با خروس ها به دلیل هم کفو نبودن در تعداد فالوور متارکه می کنند و حتی آدم ها را هم آدم به حساب نمی آورند.

یا جایی که کلاغ ها به صدایشان می نازند و با سمفونی قارقارهایشان به اصطلاح بلاگر می‌شوند.

نا گفته نماند که این فضا به خصوصی ترین خصوصیات هم دسترسی دارد.

یعنی اگر مرحوم دهخدا زنده بود و یک گوشی داشت و اینستاگرام را هم نصب می کرد می توانستیم بفهمیم که سبیل‌هایش به هنگام خوردن آبگوشت غاز چقدر چرب می شود، همانطور که الان می توانیم بفهمیم که یک زن یا یک مرد در طول بیست و چهار ساعت چه اندازه از حجم بینی اش کاسته و چه اندازه به حجم لب یا لپ هایش افزوده شده است.

اگر اجازه دهید من هم می‌خواهم چالشی پیشنهاد کرده و زحمت را کم کنم.

بیایید صبح که از خواب بیدار می شویم خمیازه هایمان را پست کنیم!

 

  • مهدی نیازی

صمد تا ما را شناخت دستی تکان داد و تعظیمی کرد و پدرم نیز به نشانه احترام چند باری دستش را روی بوق ماشین گذاشت.

درست از همان هایی که اگر راه راه روستا نبود و یا اگر صمد آشنا نبود، بد و بیراه تلقی می شد.

بوق ماشین زبان راننده هاست و البته سرگرمی برخی راننده ها...

وقتی در کوچه ای یا خیابانی به ماشینی آشنا برخورد کنی، اولین بوق به معنای سلام و دومین بوق به معنای خدا حافظی است.

همین بوق اگر منتظر ماشین باشی، بار اول به معنای (کجا میری؟) و اگر مسیرت به مسیر راننده بخورد و از راننده هم خوشت بیاید بار دوم به معنای (بیا بالا) خواهد بود.

اما امان از لحضه ای که سوار ماشین خود شده باشی و پشت چراغ قرمز توقف کنی که در این موقع تا سبز شدن چراغ بوق های پشت سر هم به معنای (آماده باش الان چراغ سبز میشه) و همینکه چراغ سبز شد باران بوق به معنای (فلان فلان شده دِ برو یا الله زود باش) می باشد.

از بوق که بگذریم می رسیم به در خانه زهرا سادات...

 

 

#رمان قطا نوشته مهدی نیازی مهمانی

  • ۶ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۵۲
  • مهدی نیازی

 

 

امروز هنگام گذر از محله ای یک افغانستانی را دیدم که بر روی خاک چندک زده بود.

لحضاتی در او دقیق شدم و فهمیدم که نشستن یک افغانستانی با بقیه نشستن ها خیلی فرق دارد.

افغانستانی خاک را می شناسد مثل مادری که فرزندش را می شناسد. 

این را نگاهش می گفت، نگاهی که اگر دست داشت دو دستی خاک را در آغوش می کشید.

گویی او از بین تمامی نعمت ها تنها خاک را از خدا خواسته و حال آن را حق بی قید و شرط خود می داند.

تنها ترین دارای که هر جای کره زمین باشد بیشتر از چند وجب در چند وجب نیست.

آنهم برای لحضه ای نشستن که تمام خواب ها برایش طعم خستگی دارند.

و حال طوری نشسته که آدم برای درد و دل با کسی می نشیند یا طوری که طلبکار بر در بدهکار...

و فهمیدم که افغانستانی کم حرف می زند، به اندازه ای که اگر حرف زدن حرام می شد او هیچگاه دامن خود را به آن آلوده نمی کرد.

وقتی سلام کردم سرش را اندکی به پایین خم کرد و طوری جواب داد که انگار فقط سین سلام را ادا کرده باشد.

فهمیدم که افغانستانی یاد گرفته است که با چشمانش قصه ببافد و با خطوط ابرو و چروک صورت آن را به نمایش بگذارد.

قصه زندگی اش را که هر ساعتش می تواند سوژه داستان چند صد نویسنده باشد.

فهمیدم که افغانستانی حتی اگر کار هم نکند باز کوله ای سنگین به همراه دارد که همیشه بر پشت حمل می کند. این را انحنای کمرش می گوید.

کمری که گویا آفریده شده تا هیچگاه راست نشود، تا مراقب باشد که مبادا ذره ای از اندوه صاحبش بر روی زمین باقی بماند.

آری نشستن افغانستانی معادله ای است که جوابش را تنها در زادگاهش

می توان یافت آنجایی که هوایش آلوده به اندوه است و سقف خانه هایش با آسمان شلوغ پر غبارش فرقی ندارد.

 

 

 

  • ۷ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۱۳
  • مهدی نیازی
قطا

این کتاب داستانی
روایت متفاوتی است از عشق
که با طنز آمیخته شده است
فایل این کتاب را
می توانید از طریق اپلیکیشن طاقچه
دریافت کنید.

آخرین مطالب