شاید یک نویسنده

پایی که دود شد


سلام، ساعت چهار و چهل دقیقه صبح است و من مشغول وبلاگ نویسی هستم.

وبلاگ نویسی در این ساعت از دیوانگی است همان‌طور که گذاشتن پای مرغ در قابلمه از ساعت هشت شب تا به الان از سوپر دیوانگی است.

راستش اهل سحرخیزی و ورد صبحگاهی نیستم و برای نماز صبح هم با مشت و لگد هم‌اتاقی‌ام بیدار می‌شوم اما بعضی خواب‌ها مخصوصاً در ژانر وحشت حکم سوزنی را دارند که به بادکنک خواب آدم فرومی‌روند و به‌اجبار بیدارت می‌کنند و تو پس‌از ریکاوری اینکه که هستی و چه هستی و الان کجایی، یاد پای مرغی می‌افتی که دیشب با دوست خل مغزت روی اجاق گذاشته ای و همین باعث می‌شود که عین قورباغه از جایت بپری و تا آن ور حیات برای بستن شیر گاز، چشم بسته و زیگزالی بدوی.

 البته اگر بند شلوارت شل باشد مجبوری در آن حیص و بیص مراقب شلوارت هم باشی تا آبرویت پیش بچه‌های خوابگاه خط‌خطی نشود.

 و وقتی می‌رسی ظاهراً هیچ اتفاقی در آشپزخانه نمی بینی و همین تشویقت می‌کند که بروی سمت قابلمه و با آرامش درش را برداری، درست مثل من که با پایین پیراهن در ظرف را بلند کردم و از آنهمه پا و انگشت و ناخن علاوه آب و پیاز و زردچوبه یک مشت دود غلیظ دیدم که آن هم مثل استخوان‌ها به ته قابلمه چسبیده بود و خیال بالا آمدن نداشت.

تازه متوجه شدم که حتی دود غذا هم از پنجره باز آشپزخانه بیرون رفته و تمام شده‌است

البته قبل‌از اینکه این را متوجه شوم سمت شیر آب دویدم و مقداری آب، درون قابلمه خالی کردم درست مثل آتش‌نشان‌هایی که پس‌از خاموش شدن حریق شیر آب را باز می‌کند تا آتش خاموش شده را بدرقه کرده باشند.

 قابلمه هم مثل نارنجک چهل تیکه با چند جز و وز و پز، ترکش های آب را به سمتم روانه کردو بر روی سروصورت و لباسم چند خال سیاه کاشت.

یک خال سیاه هم درست وسط پیشانی‌ام گذاشته بود که دلم نمی‌آمد بشورمش خدایی این ریخت ضربدری مرا شکل می‌داد...

خلاصه آخرش هم معلوم نشد که کی بازوی راستم را به قابلمه چسبانده‌ام البته ناگفته نماند که انگشت کوچک دست چپم هم شش ساعت قبل ازین ماجرا سوخته بود درست وقت پختن شام

و اگر مردها آشپز بودند شاید یکی از مهم‌ترین خبرهای 20:30 این می‌شد که امروز چند مرد در اثر آشپزی طعمه حریق شدند و چندین ساختمان در اثر انفجار گاز تخریب گشت. بنابه گفته حاضران قربانیان این حادثه شدیدا بوی قورمه سبزی می دادند.

 و خلاصه‌تر اینکه برای خوردن بقیه تاسف به بالکن مشرف به آشپزخانه حرکت کردم و در آن هوای معنوی سحرگاهی چند فحش رگ‌ و ریشه دار به دوست خل مغز مغزم دادم که مطمئنم تا همین الان زیر پتو مثل حلزون به زمین چسبیده و دارد خواب  گاو مش حسن را می بیند.

۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
مهدی نیازی

اشک

 

 

 

به تو خواهم پیوست 

از سفر های درازم به تو من خواهم گفت 

سفری دور و دراز 

به کران شب تنهایی ها 

به خیالی که در آن

عکس زیبای رخت 

زیر پلکم پنهان 

اشک ناگه آمد 

در تلاطم گم شد  چهره غم زده ات

من دیوانه چرا گم کردم 

در خیال خود 

تو را

 

 

#شعر

 

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهدی نیازی

مو و ماست 1

 

 

سلام

من عینک مرحوم دهخدا هستم.

همان عینکی که دنیا را با آن شناخت و و چرند و پرند را ساخت.

همان عینکی که مو را در ماست نشان می داد و جناب دهخدا با هزار زحمت آن را بیرون می کشید.

گاهی مو چنان به ماست می چسبید که آن مرحوم برای جدا سازی مو به داخل ماست شیرجه می زد و حسابی ماست تنی می کرد.

سیبیل مرحوم را هم که یادتان است؟

پس فعلا ماست را کنار بگذاریم که ترکیب مو و ماست و دهخدا چندان میل پسند نیست.

خلاصه اینکه ایشان با آن همه هذل گویی به دیدار ملائک رفت و من را که عینکش باشم با فضای مجازی تنها گذاشت!

جایی که در آن حتی مرغ ها پیش از تخم گزاری لایو می گذارند و و لایک می گیرند و همینکه تعداد فالوور هایشان به اولین عدد دو رقمی رسید با خروس ها به دلیل هم کفو نبودن در تعداد فالوور متارکه می کنند و حتی آدم ها را هم آدم به حساب نمی آورند.

یا جایی که کلاغ ها به صدایشان می نازند و با سمفونی قارقار هایشان بلاگر اعظم می شوند.

بلاگر اصغر هم که عنوان معتاد هاست چون نگرفته اند و نمی گیرند...

نا گفته نماند که این فضا به خصوصی ترین خصوصیات هم دسترسی دارد.

یعنی اگر مرحوم دهخدا زنده بود و یک گوشی داشت و اینستاگرام را هم نصب می کرد می توانستیم بفهمیم که سیبیل هایش به هنگام خوردن آبگوشت غاز چقدر چرب می شود، همانطور که الان می توانیم بفهمیم که یک زن یا یک مرد در طول بیست و چهار ساعت چه اندازه از حجم بینی اش کاسته و چه اندازه به حجم لب یا لپ هایش افزوده شده است.

یادش بخیر چه روز هایی که بر روی بینی دهخدا می نشتم و از گوش هایش آویزان می شدم.

می خواهم به عنوان عینک دخو چالشی پیشنهاد کنم و بروم پی کارم.

بیایید صبح که از خواب بیدار می شویم خمیازه هایمان را پست کنیم!!!

 

 

#طنز نوشته

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهدی نیازی

برشی از رمانم

صمد تا ما را شناخت دستی تکان داد و تعظیمی کرد و پدرم نیز به نشانه احترام چند باری دستش را روی بوق ماشین گذاشت.

درست از همان هایی که اگر راه راه روستا نبود و یا اگر صمد آشنا نبود، بد و بیراه تلقی می شد.

بوق ماشین زبان راننده هاست و البته سرگرمی برخی راننده ها...

وقتی در کوچه ای یا خیابانی به ماشینی آشنا برخورد کنی، اولین بوق به معنای سلام و دومین بوق به معنای خدا حافظی است.

همین بوق اگر منتظر ماشین باشی، بار اول به معنای (کجا میری؟) و اگر مسیرت به مسیر راننده بخورد و از راننده هم خوشت بیاید بار دوم به معنای (بیا بالا) خواهد بود.

اما امان از لحضه ای که سوار ماشین خود شده باشی و پشت چراغ قرمز توقف کنی که در این موقع تا سبز شدن چراغ بوق های پشت سر هم به معنای (آماده باش الان چراغ سبز میشه) و همینکه چراغ سبز شد باران بوق به معنای (فلان فلان شده دِ برو یا الله زود باش) می باشد.

از بوق که بگذریم می رسیم به در خانه زهرا سادات...

 

 

#رمان قطا نوشته مهدی نیازی مهمانی

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهدی نیازی

افغانستانی

امروز هنگام گذر از محله ای یک افغانستانی را دیدم که بر روی خاک چندک زده بود.

لحضاتی در او دقیق شدم و فهمیدم که نشستن یک افغانستانی با بقیه نشستن ها خیلی فرق دارد.

افغانستانی خاک را می شناسد مثل مادری که فرزندش را می شناسد. 

این را نگاهش می گفت، نگاهی که اگر دست داشت دو دستی خاک را در آغوش می کشید.

گویی او از بین تمامی نعمت ها تنها خاک را از خدا خواسته و حال آن را حق بی قید و شرط خود می داند.

تنها ترین دارای که هر جای کره زمین باشد بیشتر از چند وجب در چند وجب نیست.

آنهم برای لحضه ای نشستن که تمام خواب ها برایش طعم خستگی دارند.

و حال طوری نشسته که آدم برای درد و دل با کسی می نشیند یا طوری که طلبکار بر در بدهکار...

و فهمیدم که افغانستانی کم حرف می زند، به اندازه ای که اگر حرف زدن حرام می شد او هیچگاه دامن خود را به آن آلوده نمی کرد.

وقتی سلام کردم سرش را اندکی به پایین خم کرد و طوری جواب داد که انگار فقط سین سلام را ادا کرده باشد.

فهمیدم که افغانستانی یاد گرفته است که با چشمانش قصه ببافد و با خطوط ابرو و چروک صورت آن را به نمایش بگذارد.

قصه زندگی اش را که هر ساعتش می تواند سوژه داستان چند صد نویسنده باشد.

فهمیدم که افغانستانی حتی اگر کار هم نکند باز کوله ای سنگین به همراه دارد که همیشه بر پشت حمل می کند. این را انحنای کمرش می گوید.

کمری که گویا آفریده شده تا هیچگاه راست نشود، تا مراقب باشد که مبادا ذره ای از اندوه صاحبش بر روی زمین باقی بماند.

آری نشستن افغانستانی معادله ای است که جوابش را تنها در زادگاهش

می توان یافت آنجایی که هوایش آلوده به اندوه است و سقف خانه هایش با آسمان شلوغ پر غبارش فرقی ندارد.

 

#یادداشت

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی نیازی

یک روز رفتن

وقتی می روی اما چیزی را جا گذاشته ای مدام بر می گردی 

گاهی به پشت سر و گاهی به اطراف نگاه می کنی 

انگار می خواهی تمام جایی را که به آن تعلق داری در چشم هایت جا کنی 

و با خود ببری.

تنهایی در این لحضات نقطه ی کوچکی است که با گذشت هر ثانیه بزرگ و بزرگ تر می شود و حس حضورت را به از یاد رفته ترین اتفاق تاریخ پیوند می دهد. 

اما دلتنگی مانند یک ماهی خود را به تنگ سینه ات می کوبد و آنجاست که صدای آرام بودنت را می شنوی.

 

 

#یادداشت

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهدی نیازی

یک روز کوه

امروز کوله ام را برداشتم 

 

مقصد کوه بود وقتی رسیدم 

 

کوله را از شانه هایم کندم و بر روی سنگی تخت نشستم

 

نمایش یک سوسک بر پرده ای از خاک چنان مجذوبم کرد که بی اختیار به همه فیلم های عالم خندیدم

 

چند ساعت بعد در خانه بودم

 

کوله ام چه شد؟

 

من درد هایم را جا گذاشتم

 

#یادداشت

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی نیازی

زن بابا

 

 

مادرم می گفت حاج رحیم یعنی پدرش وقتی ارثیه پدربزرگش را کشید بالا و حق خواهر برادرانش را مثل نهنگ داستان سلیمان خورد، رفت خانه خدا و هفت هشت ده باری به دور کعبه چرخید تا از خدا بخواهد حرام به این گندگی را زیر سیبیلی برایش رد کند.

این را هم می گفت که آنجا یکی از عرب هایی که پهنای کمرش به قاعده دیوار کعبه بود عرق سینه اش را مالیده به صورت حاجی و او هم مشتی همچون مشت حضرت موسی به عرب زده که خوشبختانه به شکمش خورده و تنها وضویش را باطل کرده بود.

خلاصه حاجی پس از اینکه شیطان را با سنگ از کار می اندازد و به خاک روستایش بر می گردد ولیمه مختصری برای اهالی روستا تدارک می بیند و مخصوصا ننه زلیخا را دعوت می کند تا با تنها دختر تر گل ورگل اش خانه حاجی را منور کند.

اصل ماجرا از این قرار بود که آن دو دور اضافه در خانه خدا کار خودش را کرده و بند دل حاجی را به زلف یار گره زده بود. زنی که تازه از اسب افتاده باشد و خستگی طواف را از جانش به در کند البته در روستای حاجی به غیر از دختر سیاه چرده ننه، کس دیگری وجود نداشت.

بالاخره نمک حاجی پای ننه زلیخا را می گیرد و  دختر جوان ننه راضی

می شود که سوگولی خانه اش شود.

بیچاره زن اول هم وقتی در بستر بیماری خبر هوس بازی شوهر را

می شنود همانجا با فرشته مرگ دست به یکی می کند و سه تا بچه قد و نیم قد می خورند به پست نامادری.

پس از این قضیه جدالی که بین هر نامادری و فرزند خوانده ای ممکن است به وجود بیایید بین  مادر بنده و زن بابایش شکل می گیرد و حال گیری ها شروع می شود.

اولین تیر را زن بابا می اندازد که به بهانه تنبلی مادرم، سقلمه ای نثارش می کند که خالی از فحش هم نبوده است.

و روز بعد مادرم قایمکی با کمک برادرش ناصر، خمیر داخل تشت را پر از نمک می کند تا نان حاجی شور شود و با آن فریاد میر غضب وارش بیفتد به جان رقیب.

روز دوم صفیه بچه ها را برای حمام به طویله می برد و با آب داغ و سنگ پا می افتد به جانشان و آنقدر تنشان را با کیسه می سابد که بچه ها صدای گوساله می دهند.

بچه ها هم بعد حمام برای اینکه تلافی کرده باشند تمام لباس های خیس صفیه را _بله تمام لباس هایش را_ از روی رخت بر می دارند و از بالا ترین شاخه های درخت وسط حیات آویزان می کنند تا آبروی زن بابا را در کل روستا علم کرده باشند.

روز سوم حاجی به اصرار سوگلی اش بچه ها را مثل گِلی که برای پشت بام به کار می بست لگد می کند و بچه ها چند روزی به آتش بس اجباری تن می دهند.

اما در نهایت کینه بچه ها خاموش نمی شود و تصمیم می گیرند که جادوی مرگ به خورد زن بابا بدهند.

برای این کار ترکیب سم موش با آب استخوان سگ را کافی می دانند و می روند سراغ فلاسک اما وقتی حاجی را تا یک هفته بیرون از دستشویی نمی بینند تازه می فهمند که آن ترکیب چندان کارساز هم نمی توانست باشد.

روز ها سال می شود و بالاخره زن بابا در یک فرصت طلایی تصمیم می گیرد تا بچه ی بزرگ حاجی را که مادرم باشد شوهر دهد. آنهم چه شوهری!

چوپانی که تعداد موهای سیاهش به اندازه دندان های باقی مانده در دهانش نمی شد.

صفیه عمدا دست روی این مرد گذاشته بود که اشک مادرم را در بیاورد و تلافی گذشته ها را بکند.

مشکل حبیب _خواستگار مادرم _ تنها پیری اش نبود بلکه خدا زیر گوش زده و کرش کرده بود.

چون برای حرف زدن با او اول باید دهانت را بیخ گوشش می گذاشتی و بعد مطلبت را جویده جویده و با صدایی شبیه به ناله شتر  در گوشش زمزمه می کردی.

او هم مثل حاجی دنبال سوگولی می گشت و برای گرفتن مادرم از صفیه قول دو میش چاق و چله را داده بود.

حاجی در ابتدا مخالفت می کرد و چند باری هم با بیلش او را تهدید کرده بود که کله اش را خواهد پکاند اما با اصرار تازه عروس راضی می شود که دختر را مثل ماهی به داخل مرداب بیندازد و حبیب را داماد خود کند.

 مادر هم پس از فهمیدن قضیه فرار را از ناف قرار می برد  و به خانه دایی اش پناه می برد.

چند روزی نمی گذرد که حاجی او را مثل زندانیان سریال یوسف به خانه بر می گرداند و دستش را در دست پدرم می گذارد.

مردی جوانی که خوشگل تر و خوش تیپ تر از حبیب بود اما هیچ وقت نتوانست دل مادرم را به دست بیاورد و وقتی عشق نباشد باید به مادرم حق داد که با سه فرزند بالغ و در سن پنجاه سالگی هنوز هم وقتی سر میز غذا مقابل پدرم می نشیند رویش را ترش کند و با عصبانیت قاشق را به سمت دهانش ببرد.

 

 

#یادداشت

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی نیازی

شولان

آن روز باران سنگینی باریده بود. از شیار کوه‌ها جوی‌های آب جا گرفته بودند و به دره‌ای که با تنگه راهی از کوهپایه جدا می‌شد سرازیر می‌گشتند. این‌بار سیل با بی‌رحمی تمام از وسط گندم‌زار توی قربان گذشته بود و گندم را با خاک برده بود. مزرعه توی قربان مثل کله آتلار که وسطش را ناظم مدرسه با ماشین دستی از پیشانی تا پس گردن زده بود دو تکه شده بود. توی قربان با آن دست‌های انبری و پت‌وپهن اش دستۀ سایس را گرفت و کمی آن طرف‌تر با فریادی که تمام فضای دره را پر می‌کرد تیزی سایس را بر دل زمین کوبید.
او چشمان بیرون زده و سرخ اش را دوباره به شیار گندم زار دوخت و با بهتی که هنوز رهایش نکرده بود به فکر فرو رفت. شاید این سیل ریشه در ناله و نفرین های آغ گل دارد که می‌خواهد توی قربان را به زمین سرد بکوبد. چه فرقی می‌کند توی قربان با گندم هایش توی قربان است. بدون گندم نه پولی دارد و نه قلیانِ چاقی که در قهوه‌خانه بنشیند و با  صدای بلندِ دورگه اش رستم و سهراب ببافد.
آغ گل که به جشن عروسی دختر کدخدا دعوت‌شده بود  نمی‌توانست با آن ترمه شال نخ‌نما در مجلس حاضر شود و خود را پیش چشمان طناز خاتون خوار کند.
تقریباً یک‌هفته‌ای بود که با هر بهانه‌ای درخواست خود را پیش توی قربان مطرح می‌کرد و از او پول یک شال ترمه ی بته جقّه دار را می‌خواست اما توی قربان هر دفعه خواسته ی همسرش را با بی‌حوصلگی و تندخویی رد می‌کرد.
- می‌خواهی بروی که چه؟ صورت زیبا داری یا قد رعنا؟
خانواده کدخدا میهمان دعوت کرده‌اند نه ماچه الاغ لنگ...
  امروز صبح نیز اصرار بیش از حد آغ گل خِر توی قربان را چسبید و او را با چوب تر کلفتی که از شاخه‌ی گیلاس بریده بود به جان خود انداخت.
آنقدر خورد تا مثل تکه لاشه ای بی جان بیخ دیوار افتاد و پای لنگش را که از چند جا متورم شده بود به آغوش گشید.
در قَشقای پشت زنی که شوهرش مرده باشد صد حرف است و هزار سودا چه رسد به زنی که بخواهد مطلقه شود. پس به رسم قدیم الایام باید سوخت و ساخت.

 


توی قربان دستی به ازگ درخت برد و شولانی را که برای بستن بار الاغ از کد خدا رحیم قرض گرفته بود، برداشت.
میخ افسار را از زمین باران‌خورده  بیرون کشید و به سوراخ پالان فرو برد. سپس شولان را از میخ آویزان کرد و برای محکم کاری و اطمینان بند افساری را که جدا کرده بود از لای قلاب و زیر شکم حیوان عبور داد و دو سرِ بند را بالای پالان بهم گره زد. الاغ را هی داد و سوار شده نشده مشتی بر گردنش کوبید تا فرمان حرکت را صادر کرده باشد.
الاغ سربالایی متصل به تنگه راه را در پیش گرفته بود و تکان‌تکان توی قربان را پیش می برد. توی قربان نیز سینه تخت بر روی حیوان نشسته بود و می‌رفت تا سیل وار بر سر آغ گل خراب شود و انتقام ناله نفرین هایی را که روزش را  سیاه کرده بود از او بگیرد.
- بر خون خودت بغلتی مرد.
الهی که از هفت آسمان بیفتی و تکه تکه شوی.
آتش سرخ بیاید و آن مزرعه ات را یکجا ببرد.
ببینم روزی را که کاسه ی گدایی به دست گرفته ای و مثل سگ های روستا محتاج غذا شده ای.
جملات، زیر بارانی که دوباره شدت یافته بود در  ذهن توی قربان ضرب می‌گرفت و مدام تکرار می‌شد و او خشمگین از پیش‌آمد امروز که همه را از چشم آغ  گل می‌دید دندان به‌هم می‌سایید و کوهان پالان را می‌فشرد.
  الاغ در تنگه راه قرار گرفته بود و با همین سرعت اندکش لحظاتی بعد صاحبش را به مقصد می‌رساند. آسمان لحظه به لحظه تیره‌تر می‌شد و صدای رعدوبرق هر از گاهی الاغ را بر سر جایش میخکوب می‌کرد اما هی هی مرد و مشت هایی که پتک وار برگردن الاغ می‌نشست او را وادار می‌کرد که پا تند کند.
چیزی به ورودی روستا نمانده بود که صدای عرعر ماده الاغی به گوش رسید. با این صدا گوش‌های حیوان تیز شد و سرعت خود را دوبرابر کرد. مرد که از این قضیه خوشش آمده بود میان اخم نیم خنده ای زد و کوهان پالان را محکم چسبید.
ماده الاغ دوباره صدایش بلند شد و هم‌زمان، الاغ توی قربان نیز شروع به عرعر کرد و مثل اسبی که میان مسابقه باشد چهارنعل تاخت.
توی قربان که دیگر نمی‌توانست تعادل خود را حفظ کند فریادی بر سر الاغ کشید و چند بار محکم و قدرتمند با پهنای مشت گره کرده اش بر گرده ی حیوان کوبید اما الاغ اگر فحل کرده باشد تا زمانیکه با چوب تر گیلاس و تا تحلیل رفتن تمام قوا نواخته نشود آرام نمی‌گیرد.
توی قربان به ناچار میخ را از پالان کشید و به گردن الاغ فرود برد اما حیوان وحشی تر شد و جفتک پراند تا مرد را کله پا کند.
او باید خود را خلاص می کرد و الا اگر پشت الاغ پرت می شد معلوم نبود در کدام قسمت دره متوقف خواهد شد.
پس تکانی به تن سنگین خود داد و پای چپ را به قلاب شولان گذاشت تا خود را به سمت کوه پرت کند تا شاید آسیب دیدگی اش کم باشد.
اما وقتی با کله به زمین‌ خورد تازه فهمید که پایش از قلاب شولان آزاد نشده و أشهدش خواندنی است. پالان چپ شده بود و الاغ می‌دوید و توی قربان را بر روی خاک باران‌ زده می کشاند.
توی قربان چنگ بر زمین می‌زد و فریادهای ممتدی سر می داد اما الاغ عر عر کنان به‌دنبال ماده بود. حیوان همین‌که به چپر ورودی روستا و کنار ماده  رسید متوقف شد. آتلار با شنیدن صدای الاغ پدر خود را دوان‌دوان به ورودی روستا رساند و کدخدا رحیم را دید که بیرون چپر سر خونین پدرش را به آغوش گرفته بود.

 

 

#داستان کوتاه

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی نیازی

تبریز جان من آمدم

 

 

 

برای تاریخ بیست و پنج اسفند از ده روز پیش بلیط قطار گرفته بودم.

گرفتن بلیط از سایت علی بابا به راحتی گفتنش نبود به اندازه بستن بند کفش با دستان یخ زده سختی داشت.

علی بابا بلیط ها را در ساعت های نامشخص داخل سایت می گذاشت

و تو باید مثل پلنگ در لحضه وارد سایت می شدی و بلیط را شکار   می کردی.

یک لحضه غفلت برابر بود با چند ساعت استرس و اضطراب جاماندن از حرکت به تبریز.

بی دلیل نبود که قاسمی برای گرفتن بلیط طوری خوشحالی می کرد که انگار در کنکور تجربی رتبه اول را کسب کرده است.

وقتی بلیط را گرفتم به سرم زد که بال در بیاورم و پرواز کنم.

پنجره را که باز کردم بوی سیر پخته به دماغم خورد و کل حسم را به گند کشید. سریع پنجره را بستم و در ذهن خود به پر و پرواز و پرنده فحشی چسباندم.

روز بیست و پنج اسفند رسیده بود و من در حال حرکت به سمت تهران بودم تا از آنجا سوار قطار تبریز شوم.

در شهر قم برای تبریزی ها دو تا مشکل اساسی وجود دارد؛ اولی هوای گرم که برای ما حکم نخود داخل زود پز را دارد و دومی نبود قطار به تبریز.

از آنجا که با یکی از دوستان روزنامه نگار در شهر تهران قرار ملاقات داشتم ساعت 11 به تهران رسیدم و دو ساعت در انتظار رسیدن اوشان خیابان های تهران را گز کردم.

دلم میخواست پیش آن چند معتادی که کنار دکه روزنامه در حال گفتگو بودند باشم و به مکالماتشان گوش دهم. لابد آنها هم مثل من به روزنامه ها فکر می کردند. من به پایان عمر روزنامه و آنها به لوله کردنش.

کمی نزدیک شدم و با لبخند ملیحی به صورت یکی از آنها که شال قرمز بسته بود زل زدم. کم کم نگاه هایمان داشت عاشقانه می شد که گفت:

چده عمو بینیتو بکش کنااا

دستی به بینی ام کشیدم و رفتم سراغ روزنامه ها عشق بازی به معتاد جماعت نیامده است!

بالاخره دوست روزنامه نگار آمد و مرا از کنار رفقای معتاد جمع کرد و شروع کردیم به تهران گردی. دست فروش های داخل مترو، ورژن جدید عمو نوروز ها که این بار به جای بَزک و بُزک با سیستم صوتی و کت و شلوار به میدان آمده بودند و با آهنگ شاد ترکی قِر فارسی می دادند و دیدن افرادی که هنوز هم به پسر یا دختر بودنشان فکر می کنم از جمله اتفاقاتی بود که تهران را برایم خاص می کرد.

بعد از چند ساعت خیابان گردی و خوردن نسکافه در بازار که بیشتر شبیه آب گِل بود تا نسکافه و ناهار در زیر زمینی کنار خیابان به راه اهن برگشتم و نیم ساعت مانده به حرکت قطار به دفتر امانات رفتم تا کیف و ساکم را تحویل بگیرم که به لطف صف طولانی یک ربع از آن نیم ساعت تلف شد.  حالا بلند گوی سالن بود که داشت ساعت حرکت قطار را اعلام می کرد و فقراتم را به لرزه می انداخت.

برای بار سوم و با صدای بلند گفتم:

خانوم قطار رفت این چه وضعشه؟

خانوم امانت دار با همان کرشمه ای که وسایل را تحویل گرفته بود انها را به صورتم کوبید و چون زیادی عجله کرده بودم اخمی زد و بینی اش را جمع کرد که صدای برو گم شو می داد.

با اعتماد به نفس کیف لپ تاپ و ساک را گرفتم و مثل اسب خود را به قطار رساندم اما مامور برسی بلیط، مثل بید مقابلم قد کشید و تیکتم را خواست. من هم از خدا خواسته کشیدم بیرون و نشانش دادم.

-صندلی چندی؟

-چهل و هشت

-اما من این شماره رو علامت زدم

-خب شاید اشتباه زدین چو من بلیط دارم

بلیط را از من گرفت و دوباره نگاهی به آن انداخت.

-باید بلیط تهران به تبریز نشونم بدی نه تبریز به تهران

 هنوز متوجه نبودم که او چه دارد بلغور می کند. حس می کردم خطای خودش را دارد می اندازد گردن من که با تندی گفتم: 

خب من الان باید چی کار کنم

او هم تند تر از من همان جوابش را تکرار کرد البته با اضافه کردن لفظ آقای محترم!

کار به جایی کشید که شروع کردیم به هل دادن همدیگر و  فحش های اتو کشیده. خوبی دعوا با یک مرد به این است که می توانی عصبانیت خود از دست یک زن را بر رویش خالی کنی من هم نخواستم این کار خوب را ترک کنم!

قطار تا پنج دقیقه دیگر حرکت می کرد و من هنوز بلیط نداشتم دوباره شروع به دویدن کردم نمیدانم ادم وقتی با دوتا ساک می دود چه شکی می شود اما حس می کردم مثل اردکی شده ام که بیشتر از پا ها جای های دیگرش تکان می خورد.

نفس زنان خود را به بلیط فروشی رساندم و رو به روی کارمند ایستادم.

-آقا ببخشید من بلیطمو اشتباهی گرفتم میشه عوض کنین

انتظار داشتم بگوید اره عزیز دلم چرا نشه? اما چشم هایش را مثل گاو در کاسه چرخاند و خیلی سرد گفت:

تا پنج روز بعد عید نداریم. بلیطت رو بده نصف پولتو بگیر

نا امید شده بودم. بدون هیچ حرفی پنجاه تومان را از بلیط فرو شی گرفتم و روی صندلی ولو شدم.

برای برگشت نه اتوبوسی بود و نه قطاری. راضی بودم تا اخر عید در راه اهن بخوابم ولی هشتصد تومان را به بلیط هواپیما ندهم.

 

#یادداشت

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهدی نیازی