برای تاریخ بیست و پنج اسفند از ده روز پیش بلیط قطار گرفته بودم.

گرفتن بلیط از سایت علی بابا به راحتی گفتنش نبود به اندازه بستن بند کفش با دستان یخ زده سختی داشت.

علی بابا بلیط ها را در ساعت های نامشخص داخل سایت می گذاشت

و تو باید مثل پلنگ در لحضه وارد سایت می شدی و بلیط را شکار   می کردی.

یک لحضه غفلت برابر بود با چند ساعت استرس و اضطراب جاماندن از حرکت به تبریز.

بی دلیل نبود که قاسمی برای گرفتن بلیط طوری خوشحالی می کرد که انگار در کنکور تجربی رتبه اول را کسب کرده است.

وقتی بلیط را گرفتم به سرم زد که بال در بیاورم و پرواز کنم.

پنجره را که باز کردم بوی سیر پخته به دماغم خورد و کل حسم را به گند کشید. سریع پنجره را بستم و در ذهن خود به پر و پرواز و پرنده فحشی چسباندم.

روز بیست و پنج اسفند رسیده بود و من در حال حرکت به سمت تهران بودم تا از آنجا سوار قطار تبریز شوم.

در شهر قم برای تبریزی ها دو تا مشکل اساسی وجود دارد؛ اولی هوای گرم که برای ما حکم نخود داخل زود پز را دارد و دومی نبود قطار به تبریز.

از آنجا که با یکی از دوستان روزنامه نگار در شهر تهران قرار ملاقات داشتم ساعت 11 به تهران رسیدم و دو ساعت در انتظار رسیدن اوشان خیابان های تهران را گز کردم.

دلم میخواست پیش آن چند معتادی که کنار دکه روزنامه در حال گفتگو بودند باشم و به مکالماتشان گوش دهم. لابد آنها هم مثل من به روزنامه ها فکر می کردند. من به پایان عمر روزنامه و آنها به لوله کردنش.

کمی نزدیک شدم و با لبخند ملیحی به صورت یکی از آنها که شال قرمز بسته بود زل زدم. کم کم نگاه هایمان داشت عاشقانه می شد که گفت:

چده عمو بینیتو بکش کنااا

دستی به بینی ام کشیدم و رفتم سراغ روزنامه ها عشق بازی به معتاد جماعت نیامده است!

بالاخره دوست روزنامه نگار آمد و مرا از کنار رفقای معتاد جمع کرد و شروع کردیم به تهران گردی. دست فروش های داخل مترو، ورژن جدید عمو نوروز ها که این بار به جای بَزک و بُزک با سیستم صوتی و کت و شلوار به میدان آمده بودند و با آهنگ شاد ترکی قِر فارسی می دادند و دیدن افرادی که هنوز هم به پسر یا دختر بودنشان فکر می کنم از جمله اتفاقاتی بود که تهران را برایم خاص می کرد.

بعد از چند ساعت خیابان گردی و خوردن نسکافه در بازار که بیشتر شبیه آب گِل بود تا نسکافه و ناهار در زیر زمینی کنار خیابان به راه اهن برگشتم و نیم ساعت مانده به حرکت قطار به دفتر امانات رفتم تا کیف و ساکم را تحویل بگیرم که به لطف صف طولانی یک ربع از آن نیم ساعت تلف شد.  حالا بلند گوی سالن بود که داشت ساعت حرکت قطار را اعلام می کرد و فقراتم را به لرزه می انداخت.

برای بار سوم و با صدای بلند گفتم:

خانوم قطار رفت این چه وضعشه؟

خانوم امانت دار با همان کرشمه ای که وسایل را تحویل گرفته بود انها را به صورتم کوبید و چون زیادی عجله کرده بودم اخمی زد و بینی اش را جمع کرد که صدای برو گم شو می داد.

با اعتماد به نفس کیف لپ تاپ و ساک را گرفتم و مثل اسب خود را به قطار رساندم اما مامور برسی بلیط، مثل بید مقابلم قد کشید و تیکتم را خواست. من هم از خدا خواسته کشیدم بیرون و نشانش دادم.

-صندلی چندی؟

-چهل و هشت

-اما من این شماره رو علامت زدم

-خب شاید اشتباه زدین چو من بلیط دارم

بلیط را از من گرفت و دوباره نگاهی به آن انداخت.

-باید بلیط تهران به تبریز نشونم بدی نه تبریز به تهران

 هنوز متوجه نبودم که او چه دارد بلغور می کند. حس می کردم خطای خودش را دارد می اندازد گردن من که با تندی گفتم: 

خب من الان باید چی کار کنم

او هم تند تر از من همان جوابش را تکرار کرد البته با اضافه کردن لفظ آقای محترم!

کار به جایی کشید که شروع کردیم به هل دادن همدیگر و  فحش های اتو کشیده. خوبی دعوا با یک مرد به این است که می توانی عصبانیت خود از دست یک زن را بر رویش خالی کنی من هم نخواستم این کار خوب را ترک کنم!

قطار تا پنج دقیقه دیگر حرکت می کرد و من هنوز بلیط نداشتم دوباره شروع به دویدن کردم نمیدانم ادم وقتی با دوتا ساک می دود چه شکی می شود اما حس می کردم مثل اردکی شده ام که بیشتر از پا ها جای های دیگرش تکان می خورد.

نفس زنان خود را به بلیط فروشی رساندم و رو به روی کارمند ایستادم.

-آقا ببخشید من بلیطمو اشتباهی گرفتم میشه عوض کنین

انتظار داشتم بگوید اره عزیز دلم چرا نشه? اما چشم هایش را مثل گاو در کاسه چرخاند و خیلی سرد گفت:

تا پنج روز بعد عید نداریم. بلیطت رو بده نصف پولتو بگیر

نا امید شده بودم. بدون هیچ حرفی پنجاه تومان را از بلیط فرو شی گرفتم و روی صندلی ولو شدم.

برای برگشت نه اتوبوسی بود و نه قطاری. راضی بودم تا اخر عید در راه اهن بخوابم ولی هشتصد تومان را به بلیط هواپیما ندهم.

 

#یادداشت