قطا

شاید یک نویسنده

قطا

شاید یک نویسنده

سلام خوش آمدید

پایی که دود شد

پنجشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ


 

سلام، ساعت چهار و چهل دقیقه صبح است و من مشغول وبلاگ نویسی هستم.

وبلاگ نویسی در این ساعت از دیوانگی است همان‌طور که گذاشتن پای مرغ در قابلمه از ساعت هشت شب تا به الان از سوپر دیوانگی است.

راستش اهل سحرخیزی و ورد صبحگاهی نیستم و برای نماز صبح هم با مشت و لگد هم‌اتاقی‌ام بیدار می‌شوم اما بعضی خواب‌ها مخصوصاً در ژانر وحشت حکم سوزنی را دارند که به بادکنک خواب آدم فرومی‌روند و به‌اجبار بیدارت می‌کنند و تو پس‌از ریکاوری اینکه که هستی و چه هستی و الان کجایی، یاد پای مرغی می‌افتی که دیشب با دوست خل مغزت روی اجاق گذاشته ای و همین باعث می‌شود که عین قورباغه از جایت بپری و تا آن ور حیات برای بستن شیر گاز، چشم بسته و زیگزالی بدوی.

 البته اگر بند شلوارت شل باشد مجبوری در آن حیصو‌بیص مراقب شلوارت هم باشی تا آبرویت پیش بچه‌های خوابگاه خط‌خطی نشود.

 و وقتی می‌رسی ظاهراً هیچ اتفاقی در آشپزخانه نمی بینی و همین تشویقت می‌کند که بروی سمت قابلمه و با آرامش درش را برداری، درست مثل من که با پایین پیراهن در ظرف را بلند کردم و از آنهمه پا و انگشت و ناخن علاوه آب و پیاز و زردچوبه یک مشت دود غلیظ دیدم که آن هم مثل استخوان‌ها به ته قابلمه چسبیده بود و خیال بالا آمدن نداشت.

تازه متوجه شدم که حتی دود غذا هم از پنجره باز آشپزخانه بیرون رفته و تمام شده‌است.

البته قبل‌از اینکه این را متوجه شوم سمت شیر آب دویدم و مقداری آب، درون قابلمه خالی کردم درست مثل آتش‌نشان‌هایی که پس‌از خاموش شدن حریق شیر آب را باز می‌کند تا آتش خاموش شده را بدرقه کرده باشند.

 قابلمه هم مثل نارنجک چهل تیکه با چند جز و وز و پز، ترکش های آب را به سمتم روانه کردو بر روی سروصورت و لباسم چند خال سیاه کاشت.

یک خال سیاه هم درست وسط پیشانی‌ام گذاشته بود که دلم نمی‌آمد بشورمش خدایی این ریخت ضربدری مرا شکل می‌داد...

خلاصه آخرش هم معلوم نشد که کی بازوی راستم را به قابلمه چسبانده‌ام البته ناگفته نماند که انگشت کوچک دست چپم هم شش ساعت قبل ازین ماجرا سوخته بود درست وقت پختن شام...

و اگر مردها آشپز بودند شاید یکی از مهم‌ترین خبرهای 20:30 این می‌شد که امروز چند مرد در اثر آشپزی طعمه حریق شدند و چندین ساختمان در اثر انفجار گاز تخریب گشت. بنابه گفته حاضران قربانیان این حادثه شدیدا بوی قورمه سبزی می دادند.

 و خلاصه‌تر اینکه برای خوردن بقیه تاسف به بالکن مشرف به آشپزخانه حرکت کردم و در آن هوای معنوی سحرگاهی چند فحش رگ‌ و ریشه دار به دوست خل مغز مغزم دادم که مطمئنم تا همین الان زیر پتو مثل حلزون به زمین چسبیده و دارد خواب گاو مش حسن را می بیند.

 

  • مهدی نیازی

نظرات (۹)

  • سارا سماواتی منفرد
  • سلام

    ((((-:

     

    خدا به آتش نشان ها رحم کرد    (((-:

    پاسخ:
    سلام(((:
    خوب شد من و دوستم آتش نشان نشدیم(((:
  • یاسمن گلی:)
  • فکر کنم دیگ رو مستقیم باید روانه ی سطل آشغال کنین :دی

    پاسخ:
    حالا بدبختی اینجاست که قابلمه هم قرضی بود ((:

    این قابلمه دیگه قابل استفاده نیست

    شما آقایون دشمن ظرف و ظروفید

     

    پاسخ:
    سلام 🤣🤣
    آشپزی واقعا سخته من امروز سعی کردم چیزی درست نکنم

    چنانننن جزغاله شده که حس میکنم ازش به عنوان سوخت فسیلی میتونس استفاده بشه

    لامصب

    پاسخ:
    دقیقا (((: بعد دوستم اومده چنان با آرامش قضیه رو دنبال میکنه که خود قابلمه شرمش گرفته بود

    الان اینو بگید...قابلمه رو شستید یا انداختید دور؟

    پاسخ:
    خوشبختانه شسته شد ((:

    انتظار نداشتم:)

    خاطره جالبی بود

    پاسخ:
    😂😂
    ما هرچقدر آشپزیمون ضعیفه تو شستن کارمون درسته

    من ذهنم درگیر بوی سوختگی شد -_-

    پاسخ:
    نمیدونم چرا بوی پارچه سوخته میومد😂

    😂😂بله بله درسته...

    پاسخ:
    😂😂🙌

    سلام :)

    اینجا رو نیگا.چه کردین D: 

    ولی برید به خودتون امیدوار باشید.آخه شما چون خواب بودین متوجه جزغاله شدن غذاتون نشدید.

    من یکی که به همراه پسرخواهرم ، درحالیکه بیدار بیدار بودیم و فقط یه متر با آشپزخونه فاصله داشتیم یه همچین شاهکاری آفریدیم.

     

    به این صورت که یه خانمی بدون اینکه ما دوتا بدونیم یه قابلمه عدس گذاشت روی اجاق.بعد وقتی که خیالش راحت شد که پخته شده ،کلید اجاق رو پیچوند و خاموش کرد.در حالیکهههه کلید اجاق رو معکوووووس پیچونده بود و قابلمه ی فلک زده و محتویاتش رو گذاشته بود روی آخرین درجه ی حرارت. و بعد هم از همه جا غافل با خیال آسوده رفته بود تو اتاق و خوابیده بود.

    از این طرف شوهر اون خانم هم توی هال داشت خواب هفت پادشاه رو میدید.و من و پسر خواهرم هم کنار همدیگه توی هال نشسته بودیم و تلویزیون میدیدیم .بعد من هوا رو بو میکشیدم و میگفتم واااااییی چه بوی خوبی میاد.عین بوی چوب شور کنجدیه و بعد هم با لذت این عطر چوب شوری رو میبلعیدم =)))))

    حالا باز من یه چیزی می فهمیدم.پسر آبجیم که کلا حس بویایی ش تعطیله :دی

    بهش گفتم دیدی اون موقع بوی چوب شور کنجدی میومد اما الان تبدیل شد به بوی اسپند :l

    همینطور که داشتم به بوهای جدیدتر و خوش بو تری می رسیدم ،پسر خواهرم گفت وای انگار غذا روی اجاق بود :/ 

    دیگه اینجا بالاخره مغزمون فعال شد و شیرجه زدیم طرف قابلمه و درش رو باز کردیم و بین حجم غلیظی از دود گم شدیم :l یعنی فضا عین آزمایشگاه های مخوف جادوگرا شده بود؛تاریک و پر از دود و صدای سرفه.بعد این وسط ، حالا نمی تونستیم اون خانمه رو از اتاقش بکشیم بیرون.چون سفت و سخت معتقدبود که مطمئنه قابلمه رو خاموش کرده و ما هم توهم زدیم.تازه میگفت برید بخوابید :l

    شوهرش هم یهویی از خواب پرید و گیج و منگ به دود ها نگاه میکرد و بدبخت فکر کرده بود خونه آتیش گرفته که سریع چراغ ها رو روشن کرد و دوید تو آشپزخونه.تا یه ساعت هم پوکر فیس به ما دوتا نگاه میکرد و این حجم از هپروتی مون تو کتش نمی رفت.

     

    عوضش اون خانم و آقا تا یه ساااااااااااااال ،موضوع واسه ی سرگرم کردن مهموناشون داشتن.یعنی هر جا حس میکردن مهمون هایی که میان خونه شون یه ذره کسل ان ،سریع قضیه ی پت و مت بودن ما دوتا رو تعریف میکردن و مجلس رو گرم میکردن D:

     

    پاسخ:
    😂😂😂
    بیچاره قابلمه یعنی با اسید ازمایشگاهی هم پاک نمیشه
    خاطره جالب و خنده داری بود. 
    مرسی 🌸

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قطا

    این کتاب داستانی
    روایت متفاوتی است از عشق
    که با طنز آمیخته شده است
    فایل این کتاب را
    می توانید از طریق اپلیکیشن طاقچه
    دریافت کنید.

    آخرین مطالب