من اهل دقت در کار های ریز دیگرانم 

حتی در خانه، حتی در بیرون از خانه و حتی هنگام موتور سواری 

البته چند باری سر همین توجه فضولانه طور حواسم پرت شده و مستقیم به آغوش جناب عزارئیل افتاده ام 

اما از آنجایی که میوه را باید به وقتش چید، جان را هم باید به وقتش گرفت.

خلاصه الان دمی هست و بازدمی و انگشتانی که بر روی کیبورد جابه جا شوند.

امروز در پیاده رو پسر بچه ای را دیدم که داشت با یک پلاستیک معلق درهوا بازی می کرد.

برای گرفتن پلاستیک بالا پائین می پرید و خودش را به چپ و راست

می زد؛ باد هم قشنگ اورا بازی می داد و به دنبال خودش می کشاند تا اینکه پسرک پلاستیک را گرفت و هیجانش فرو کش کرد بعد هم بلافاصله آنرا روی زمین انداخت و رفت.

این صحنه مرا به یاد پلاستیک های زندگی خودم انداخت

پلاستیک هایی که شب و روز دنبالشان می دوم و همینکه به یک قدمی آنها   می رسم و دستم را برای گرفتنشان دراز می کنم باد روزگار شیطنتش می گیرد و دوباره بین من و پلاستیک هایم فاصله می اندازد.

خوب که نگاه می کنم می بینم کل مقصود، همین دویدن و خسته شدن و دیر رسیدن و حتی نرسیدن است.

شاید وصال اصلش بی معنی است.

شاید اگر روزی پلاستیک هایم را گیر بیاورم مثل همان بچه اندکی در دست نگهشان دارم و بعد بی تفاوت رهایشان کنم...

 

#یادداشت