سلام، ساعت چهار و چهل دقیقه صبح است و من مشغول وبلاگ نویسی هستم.
وبلاگ نویسی در این ساعت از دیوانگی است همانطور که گذاشتن پای مرغ در قابلمه از ساعت هشت شب تا به الان از سوپر دیوانگی است.
راستش اهل سحرخیزی و ورد صبحگاهی نیستم و برای نماز صبح هم با مشت و لگد هماتاقیام بیدار میشوم اما بعضی خوابها مخصوصاً در ژانر وحشت حکم سوزنی را دارند که به بادکنک خواب آدم فرومیروند و بهاجبار بیدارت میکنند و تو پساز ریکاوری اینکه که هستی و چه هستی و الان کجایی، یاد پای مرغی میافتی که دیشب با دوست خل مغزت روی اجاق گذاشته ای و همین باعث میشود که عین قورباغه از جایت بپری و تا آن ور حیات برای بستن شیر گاز، چشم بسته و زیگزالی بدوی.
البته اگر بند شلوارت شل باشد مجبوری در آن حیصوبیص مراقب شلوارت هم باشی تا آبرویت پیش بچههای خوابگاه خطخطی نشود.
و وقتی میرسی ظاهراً هیچ اتفاقی در آشپزخانه نمی بینی و همین تشویقت میکند که بروی سمت قابلمه و با آرامش درش را برداری، درست مثل من که با پایین پیراهن در ظرف را بلند کردم و از آنهمه پا و انگشت و ناخن علاوه آب و پیاز و زردچوبه یک مشت دود غلیظ دیدم که آن هم مثل استخوانها به ته قابلمه چسبیده بود و خیال بالا آمدن نداشت.
تازه متوجه شدم که حتی دود غذا هم از پنجره باز آشپزخانه بیرون رفته و تمام شدهاست.
البته قبلاز اینکه این را متوجه شوم سمت شیر آب دویدم و مقداری آب، درون قابلمه خالی کردم درست مثل آتشنشانهایی که پساز خاموش شدن حریق شیر آب را باز میکند تا آتش خاموش شده را بدرقه کرده باشند.
قابلمه هم مثل نارنجک چهل تیکه با چند جز و وز و پز، ترکش های آب را به سمتم روانه کردو بر روی سروصورت و لباسم چند خال سیاه کاشت.
یک خال سیاه هم درست وسط پیشانیام گذاشته بود که دلم نمیآمد بشورمش خدایی این ریخت ضربدری مرا شکل میداد...
خلاصه آخرش هم معلوم نشد که کی بازوی راستم را به قابلمه چسباندهام البته ناگفته نماند که انگشت کوچک دست چپم هم شش ساعت قبل ازین ماجرا سوخته بود درست وقت پختن شام...
و اگر مردها آشپز بودند شاید یکی از مهمترین خبرهای 20:30 این میشد که امروز چند مرد در اثر آشپزی طعمه حریق شدند و چندین ساختمان در اثر انفجار گاز تخریب گشت. بنابه گفته حاضران قربانیان این حادثه شدیدا بوی قورمه سبزی می دادند.
و خلاصهتر اینکه برای خوردن بقیه تاسف به بالکن مشرف به آشپزخانه حرکت کردم و در آن هوای معنوی سحرگاهی چند فحش رگ و ریشه دار به دوست خل مغز مغزم دادم که مطمئنم تا همین الان زیر پتو مثل حلزون به زمین چسبیده و دارد خواب گاو مش حسن را می بیند.
- ۹ نظر
- ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۸