امروز هنگام گذر از محله ای یک افغانستانی را دیدم که بر روی خاک چندک زده بود.

لحضاتی در او دقیق شدم و فهمیدم که نشستن یک افغانستانی با بقیه نشستن ها خیلی فرق دارد.

افغانستانی خاک را می شناسد مثل مادری که فرزندش را می شناسد. 

این را نگاهش می گفت، نگاهی که اگر دست داشت دو دستی خاک را در آغوش می کشید.

گویی او از بین تمامی نعمت ها تنها خاک را از خدا خواسته و حال آن را حق بی قید و شرط خود می داند.

تنها ترین دارای که هر جای کره زمین باشد بیشتر از چند وجب در چند وجب نیست.

آنهم برای لحضه ای نشستن که تمام خواب ها برایش طعم خستگی دارند.

و حال طوری نشسته که آدم برای درد و دل با کسی می نشیند یا طوری که طلبکار بر در بدهکار...

و فهمیدم که افغانستانی کم حرف می زند، به اندازه ای که اگر حرف زدن حرام می شد او هیچگاه دامن خود را به آن آلوده نمی کرد.

وقتی سلام کردم سرش را اندکی به پایین خم کرد و طوری جواب داد که انگار فقط سین سلام را ادا کرده باشد.

فهمیدم که افغانستانی یاد گرفته است که با چشمانش قصه ببافد و با خطوط ابرو و چروک صورت آن را به نمایش بگذارد.

قصه زندگی اش را که هر ساعتش می تواند سوژه داستان چند صد نویسنده باشد.

فهمیدم که افغانستانی حتی اگر کار هم نکند باز کوله ای سنگین به همراه دارد که همیشه بر پشت حمل می کند. این را انحنای کمرش می گوید.

کمری که گویا آفریده شده تا هیچگاه راست نشود، تا مراقب باشد که مبادا ذره ای از اندوه صاحبش بر روی زمین باقی بماند.

آری نشستن افغانستانی معادله ای است که جوابش را تنها در زادگاهش

می توان یافت آنجایی که هوایش آلوده به اندوه است و سقف خانه هایش با آسمان شلوغ پر غبارش فرقی ندارد.

 

#یادداشت