آن روز باران سنگینی باریده بود. از شیار کوه‌ها جوی‌های آب جا گرفته بودند و به دره‌ای که با تنگه راهی از کوهپایه جدا می‌شد سرازیر می‌گشتند. این‌بار سیل با بی‌رحمی تمام از وسط گندم‌زار توی قربان گذشته بود و گندم را با خاک برده بود. مزرعه توی قربان مثل کله آتلار که وسطش را ناظم مدرسه با ماشین دستی از پیشانی تا پس گردن زده بود دو تکه شده بود. توی قربان با آن دست‌های انبری و پت‌وپهن اش دستۀ سایس را گرفت و کمی آن طرف‌تر با فریادی که تمام فضای دره را پر می‌کرد تیزی سایس را بر دل زمین کوبید.
او چشمان بیرون زده و سرخ اش را دوباره به شیار گندم زار دوخت و با بهتی که هنوز رهایش نکرده بود به فکر فرو رفت. شاید این سیل ریشه در ناله و نفرین های آغ گل دارد که می‌خواهد توی قربان را به زمین سرد بکوبد. چه فرقی می‌کند توی قربان با گندم هایش توی قربان است. بدون گندم نه پولی دارد و نه قلیانِ چاقی که در قهوه‌خانه بنشیند و با  صدای بلندِ دورگه اش رستم و سهراب ببافد.
آغ گل که به جشن عروسی دختر کدخدا دعوت‌شده بود  نمی‌توانست با آن ترمه شال نخ‌نما در مجلس حاضر شود و خود را پیش چشمان طناز خاتون خوار کند.
تقریباً یک‌هفته‌ای بود که با هر بهانه‌ای درخواست خود را پیش توی قربان مطرح می‌کرد و از او پول یک شال ترمه ی بته جقّه دار را می‌خواست اما توی قربان هر دفعه خواسته ی همسرش را با بی‌حوصلگی و تندخویی رد می‌کرد.
- می‌خواهی بروی که چه؟ صورت زیبا داری یا قد رعنا؟
خانواده کدخدا میهمان دعوت کرده‌اند نه ماچه الاغ لنگ...
  امروز صبح نیز اصرار بیش از حد آغ گل خِر توی قربان را چسبید و او را با چوب تر کلفتی که از شاخه‌ی گیلاس بریده بود به جان خود انداخت.
آنقدر خورد تا مثل تکه لاشه ای بی جان بیخ دیوار افتاد و پای لنگش را که از چند جا متورم شده بود به آغوش گشید.
در قَشقای پشت زنی که شوهرش مرده باشد صد حرف است و هزار سودا چه رسد به زنی که بخواهد مطلقه شود. پس به رسم قدیم الایام باید سوخت و ساخت.

 


توی قربان دستی به ازگ درخت برد و شولانی را که برای بستن بار الاغ از کد خدا رحیم قرض گرفته بود، برداشت.
میخ افسار را از زمین باران‌خورده  بیرون کشید و به سوراخ پالان فرو برد. سپس شولان را از میخ آویزان کرد و برای محکم کاری و اطمینان بند افساری را که جدا کرده بود از لای قلاب و زیر شکم حیوان عبور داد و دو سرِ بند را بالای پالان بهم گره زد. الاغ را هی داد و سوار شده نشده مشتی بر گردنش کوبید تا فرمان حرکت را صادر کرده باشد.
الاغ سربالایی متصل به تنگه راه را در پیش گرفته بود و تکان‌تکان توی قربان را پیش می برد. توی قربان نیز سینه تخت بر روی حیوان نشسته بود و می‌رفت تا سیل وار بر سر آغ گل خراب شود و انتقام ناله نفرین هایی را که روزش را  سیاه کرده بود از او بگیرد.
- بر خون خودت بغلتی مرد.
الهی که از هفت آسمان بیفتی و تکه تکه شوی.
آتش سرخ بیاید و آن مزرعه ات را یکجا ببرد.
ببینم روزی را که کاسه ی گدایی به دست گرفته ای و مثل سگ های روستا محتاج غذا شده ای.
جملات، زیر بارانی که دوباره شدت یافته بود در  ذهن توی قربان ضرب می‌گرفت و مدام تکرار می‌شد و او خشمگین از پیش‌آمد امروز که همه را از چشم آغ  گل می‌دید دندان به‌هم می‌سایید و کوهان پالان را می‌فشرد.
  الاغ در تنگه راه قرار گرفته بود و با همین سرعت اندکش لحظاتی بعد صاحبش را به مقصد می‌رساند. آسمان لحظه به لحظه تیره‌تر می‌شد و صدای رعدوبرق هر از گاهی الاغ را بر سر جایش میخکوب می‌کرد اما هی هی مرد و مشت هایی که پتک وار برگردن الاغ می‌نشست او را وادار می‌کرد که پا تند کند.
چیزی به ورودی روستا نمانده بود که صدای عرعر ماده الاغی به گوش رسید. با این صدا گوش‌های حیوان تیز شد و سرعت خود را دوبرابر کرد. مرد که از این قضیه خوشش آمده بود میان اخم نیم خنده ای زد و کوهان پالان را محکم چسبید.
ماده الاغ دوباره صدایش بلند شد و هم‌زمان، الاغ توی قربان نیز شروع به عرعر کرد و مثل اسبی که میان مسابقه باشد چهارنعل تاخت.
توی قربان که دیگر نمی‌توانست تعادل خود را حفظ کند فریادی بر سر الاغ کشید و چند بار محکم و قدرتمند با پهنای مشت گره کرده اش بر گرده ی حیوان کوبید اما الاغ اگر فحل کرده باشد تا زمانیکه با چوب تر گیلاس و تا تحلیل رفتن تمام قوا نواخته نشود آرام نمی‌گیرد.
توی قربان به ناچار میخ را از پالان کشید و به گردن الاغ فرود برد اما حیوان وحشی تر شد و جفتک پراند تا مرد را کله پا کند.
او باید خود را خلاص می کرد و الا اگر پشت الاغ پرت می شد معلوم نبود در کدام قسمت دره متوقف خواهد شد.
پس تکانی به تن سنگین خود داد و پای چپ را به قلاب شولان گذاشت تا خود را به سمت کوه پرت کند تا شاید آسیب دیدگی اش کم باشد.
اما وقتی با کله به زمین‌ خورد تازه فهمید که پایش از قلاب شولان آزاد نشده و أشهدش خواندنی است. پالان چپ شده بود و الاغ می‌دوید و توی قربان را بر روی خاک باران‌ زده می کشاند.
توی قربان چنگ بر زمین می‌زد و فریادهای ممتدی سر می داد اما الاغ عر عر کنان به‌دنبال ماده بود. حیوان همین‌که به چپر ورودی روستا و کنار ماده  رسید متوقف شد. آتلار با شنیدن صدای الاغ پدر خود را دوان‌دوان به ورودی روستا رساند و کدخدا رحیم را دید که بیرون چپر سر خونین پدرش را به آغوش گرفته بود.

 

 

#داستان کوتاه