مادرم می گفت حاج رحیم یعنی پدرش وقتی ارثیه پدربزرگش را کشید بالا و حق خواهر برادرانش را مثل نهنگ داستان سلیمان خورد، رفت خانه خدا و هفت هشت ده باری به دور کعبه چرخید تا از خدا بخواهد حرام به این گندگی را زیر سیبیلی برایش رد کند.

این را هم می گفت که آنجا یکی از عرب هایی که پهنای کمرش به قاعده دیوار کعبه بود عرق سینه اش را مالیده به صورت حاجی و او هم مشتی همچون مشت حضرت موسی به عرب زده که خوشبختانه به شکمش خورده و تنها وضویش را باطل کرده بود.

خلاصه حاجی پس از اینکه شیطان را با سنگ از کار می اندازد و به خاک روستایش بر می گردد ولیمه مختصری برای اهالی روستا تدارک می بیند و مخصوصا ننه زلیخا را دعوت می کند تا با تنها دختر تر گل ورگل اش خانه حاجی را منور کند.

اصل ماجرا از این قرار بود که آن دو دور اضافه در خانه خدا کار خودش را کرده و بند دل حاجی را به زلف یار گره زده بود. زنی که تازه از اسب افتاده باشد و خستگی طواف را از جانش به در کند البته در روستای حاجی به غیر از دختر سیاه چرده ننه، کس دیگری وجود نداشت.

بالاخره نمک حاجی پای ننه زلیخا را می گیرد و  دختر جوان ننه راضی

می شود که سوگولی خانه اش شود.

بیچاره زن اول هم وقتی در بستر بیماری خبر هوس بازی شوهر را

می شنود همانجا با فرشته مرگ دست به یکی می کند و سه تا بچه قد و نیم قد می خورند به پست نامادری.

پس از این قضیه جدالی که بین هر نامادری و فرزند خوانده ای ممکن است به وجود بیایید بین  مادر بنده و زن بابایش شکل می گیرد و حال گیری ها شروع می شود.

اولین تیر را زن بابا می اندازد که به بهانه تنبلی مادرم، سقلمه ای نثارش می کند که خالی از فحش هم نبوده است.

و روز بعد مادرم قایمکی با کمک برادرش ناصر، خمیر داخل تشت را پر از نمک می کند تا نان حاجی شور شود و با آن فریاد میر غضب وارش بیفتد به جان رقیب.

روز دوم صفیه بچه ها را برای حمام به طویله می برد و با آب داغ و سنگ پا می افتد به جانشان و آنقدر تنشان را با کیسه می سابد که بچه ها صدای گوساله می دهند.

بچه ها هم بعد حمام برای اینکه تلافی کرده باشند تمام لباس های خیس صفیه را _بله تمام لباس هایش را_ از روی رخت بر می دارند و از بالا ترین شاخه های درخت وسط حیات آویزان می کنند تا آبروی زن بابا را در کل روستا علم کرده باشند.

روز سوم حاجی به اصرار سوگلی اش بچه ها را مثل گِلی که برای پشت بام به کار می بست لگد می کند و بچه ها چند روزی به آتش بس اجباری تن می دهند.

اما در نهایت کینه بچه ها خاموش نمی شود و تصمیم می گیرند که جادوی مرگ به خورد زن بابا بدهند.

برای این کار ترکیب سم موش با آب استخوان سگ را کافی می دانند و می روند سراغ فلاسک اما وقتی حاجی را تا یک هفته بیرون از دستشویی نمی بینند تازه می فهمند که آن ترکیب چندان کارساز هم نمی توانست باشد.

روز ها سال می شود و بالاخره زن بابا در یک فرصت طلایی تصمیم می گیرد تا بچه ی بزرگ حاجی را که مادرم باشد شوهر دهد. آنهم چه شوهری!

چوپانی که تعداد موهای سیاهش به اندازه دندان های باقی مانده در دهانش نمی شد.

صفیه عمدا دست روی این مرد گذاشته بود که اشک مادرم را در بیاورد و تلافی گذشته ها را بکند.

مشکل حبیب _خواستگار مادرم _ تنها پیری اش نبود بلکه خدا زیر گوش زده و کرش کرده بود.

چون برای حرف زدن با او اول باید دهانت را بیخ گوشش می گذاشتی و بعد مطلبت را جویده جویده و با صدایی شبیه به ناله شتر  در گوشش زمزمه می کردی.

او هم مثل حاجی دنبال سوگولی می گشت و برای گرفتن مادرم از صفیه قول دو میش چاق و چله را داده بود.

حاجی در ابتدا مخالفت می کرد و چند باری هم با بیلش او را تهدید کرده بود که کله اش را خواهد پکاند اما با اصرار تازه عروس راضی می شود که دختر را مثل ماهی به داخل مرداب بیندازد و حبیب را داماد خود کند.

 مادر هم پس از فهمیدن قضیه فرار را از ناف قرار می برد  و به خانه دایی اش پناه می برد.

چند روزی نمی گذرد که حاجی او را مثل زندانیان سریال یوسف به خانه بر می گرداند و دستش را در دست پدرم می گذارد.

مردی جوانی که خوشگل تر و خوش تیپ تر از حبیب بود اما هیچ وقت نتوانست دل مادرم را به دست بیاورد و وقتی عشق نباشد باید به مادرم حق داد که با سه فرزند بالغ و در سن پنجاه سالگی هنوز هم وقتی سر میز غذا مقابل پدرم می نشیند رویش را ترش کند و با عصبانیت قاشق را به سمت دهانش ببرد.

 

 

#یادداشت