نمی‌دانم

هنوز هیچ نمی‌دانم، در این آشوب خیال،
 در این کورسوی امید ره به کجا گرفته‌ام

و عاقبت چه خواهد شد...
 هنوز نمی‌دانم که آیا به‌خاطر آفتاب زندگی باید کرد

و یا در تاریکی شب سر بر روی دلتنگی‌ها گذاشت و آسوده مرد...
هنوز نمی‌دانم که آیا من همان خود تکرار شونده‌ای در پس این جسم کوچکم؟
یا شاید در من جهانی نهفته‌است...
آری من گم کرده ام خود را من گم کرده‌ام جهانم را 
کاش یکی باشد تا آدمی را در آن هزار راه‌های تودرتوی وهم پیدا کند و به خودش بازگرداند...
 آری دیگر خسته‌ام خسته‌تر از هر دونده‌ای که به مقصود نمی‌رسد

 خسته‌تر از هر دل شکسته‌ای

خسته‌تر از ساعت دیوار خانه...
 آری خسته تر از آن عقربه ای که هر روز به دنبال تکرار یک بی نهایت است...