شاید یک نویسنده

جانانم

 

جانانم

 

دلگیرم ...

 

چگونه بگویم این را؟

 

با اخم، با سکوت، با گریه؟

 

حرف زدن را مخواه...



گویی حرف هایمان زخم فاصله را التیام نیست...

 

بگذار آنگونه که خیالمان می خواهد

 

دلتنگ هم شویم

 

بگذار در هاله ای از سکوت گلایه هایمان را

 

فریاد کنیم و دنیا را و تفاوت ها را مقصرد بدانیم

 

ما کودکان دبستانیم و قهر شیوه ی دبستانی ها...

 

زندگی یادمان خواهد داد، کنار هم بودن را، برای هم ماندن را...

 

مهدی نیازی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهدی نیازی

اشک نوشت

گاهی دلم می گیرد 

می پرسی چرا؟

نمیدانم...

همین اندازه بدان که درگیرم، درگیر یک حس مبهم 

حسی که دلتنگم می کند، حسی که مرا به پوچی می رساند،

حسی که تمام تلاشم را یک بازی احمقانه جلوه می دهد...

آری میفهمم، حرف زدن از یک حس مبهم به اندازه خود آن حس، مبهم است... 

اما وقتی از اشک بگویم، تو هم خواهی فهمید که چقدر دلتنگم...

وقتی از بی حسی و سستی و نگاه نامعلوم حرف بزنم، قطعا خواهی فهمید که از چه سخن می گویم...

بیا این حس را تشبیه کنیم...

بیا این حس را اول لمس کنیم و بعد بشکنیم...

این حس شبیه کسی است که به اخر خط رسیده است و در انتظار مرگ 

به سکوت لحظه ها فرو رفته است...

 

#اشک نوشت

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی نیازی

هر روز فکر

  

نمی‌دانم

هنوز هیچ نمی‌دانم، در این آشوب خیال،
 در این کورسوی امید ره به کجا گرفته‌ام

و عاقبت چه خواهد شد...
 هنوز نمی‌دانم که آیا به‌خاطر آفتاب زندگی باید کرد

و یا در تاریکی شب سر بر روی دلتنگی‌ها گذاشت و آسوده مرد...
هنوز نمی‌دانم که آیا من همان خود تکرار شونده‌ای در پس این جسم کوچکم؟
یا شاید در من جهانی نهفته‌است...
آری من گم کرده ام خود را من گم کرده‌ام جهانم را 
کاش یکی باشد تا آدمی را در آن هزار راه‌های تودرتوی وهم پیدا کند و به خودش بازگرداند...
 آری دیگر خسته‌ام خسته‌تر از هر دونده‌ای که به مقصود نمی‌رسد

 خسته‌تر از هر دل شکسته‌ای

خسته‌تر از ساعت دیوار خانه...
 آری خسته تر از آن عقربه ای که هر روز به دنبال تکرار یک بی نهایت است...

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی نیازی

برای تو

و آن روز که تلخ ترین میوه بوسه را
با دو انگشت لرزان لبهایم
از شاخه ی بی رنگ گونه هایت چیدم
باد ترس میانمان وزید
و ساحل چشمهایت طوفانی شد
دریای اشک موج برداشت
موج بالا آمد
سد غرور پلک هایت را شکست
و ابریشم مژگانت را در هم تنید
همان لحضه دستت را دراز کردی
چراغ روحم را از اتاق تاریک تنم بیرون کشیدی

روحم را بلعیدی 

و من رفتم تا همیشه برای تو باشم...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی نیازی

از درد

می دانی رفیق 

از درد گفتن سخت است 

گاهی آنقدر بی قاعده است که در چارچوب هیچ کمه ای جا نمی گیرد 

و گاهی آنقدر ساده است که از پشت آهی بلند بیرون

می ریزد 

بعضی درد ها جوری کهنه اند که گویی از هزاران سال پیش 

درست در لحضه ای که خدا خشت آدمی را بر صفحه ی عرش کوبید 

با آن عجین گشته اند 

اما مشکل درد هایی است که مثل انسانی آواره از پی 

یک در به دری و بی خانمانی طولانی، حال کنج قلبت را پیدا کرده و در آن،

جا خوش کرده اند 

می دانی رفیق 

ما صاحب خانه های دل رحمی هستیم...

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهدی نیازی

بغلم کن

 

او: چرا بعضی حرفا رو فقط میشه با بغل کردن فهموند؟

 

من: چون بغل، جهان کلماتیه که تو ذهن جاری میشن و به زبون نمی رسن و مظلومانه به تاریک ترین نقطه وجودمون حرکت می کنن.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی نیازی

سرد شو !

 

هوا گرم است.

حال کسی را دارم که به اجبار کله اش راداخل گونی کرده اند و باید برای زنده ماندن از هر سوراخی که می تواند نفس بکشد.

دلم تبریز را می خواهد. شهرم را.

اما از بخت بد من، آنجا هم مدتی است گرمایش به چهل درجه می رسد؛ همان بهتر که داخل گونی بمانم و تا آمدن پاییز به نفس کشیدن ادامه دهم. 

اگر بخواهم خیلی شاعرانه اش کنم باید بگویم: با پائیز، تمام سال را زندگی خواهم کرد... 

این روزها قلمم خیلی تنبلی می کند.

کاش قلمم دو تا گوش بزرگ داشت، نه برای اینکه حرف هایم را می شنید بلکه هر وقت تنبلی می کرد می توانستم گوش هایش را بگیرم وبتکانمش.

تبریز جان، لطفا سرد شو...

 

#یادداشت

 

 

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهدی نیازی

هوندا 70

 

زندگی مثل موتور است.

بیشتر شبیه هوندا هفتاد، ساخت ایران.

گاهی نمی فهمی که تو بر زندگی سواری یا زندگی بر تو...

درست مثل هوندا هفتاد که هم سواری می دهد و هم سواری می گیرد. 

سر پایینی را تو سوارش می شوی و سر بالایی را او...

گاهی تعادل زندگی ات بهم می خورد و با کله وارد لاین زنگی دیگران

می شوی و بر ملات زندگی دیگران ماله می کشی.

لحضه ای را می گویم که در دعوای بین اکبر و کبری یا اصغر و صغری مثل سرخس می رویی و برای آشتی راهکار می دهی که به طلاق ختم می شود.

درست مثل هوندا هفتاد که ناگهان فرمانش قفل می کند و از خیابان منحرف می شود و در پیاده رو،  از پشت به نرمترین جای ممکن یک شخص برخورد می کند.

منظورم همان آخوند بیچاره ای است که دیروز  با فرمان خرگوشی هوندا هفتاد سلام و علیک کرد...

گاهی هم چراغ زندگی ات خود به خود خاموش می شود و با هزار ورد و ذکر و التماس به خلق و خالق روشن نمی شود که نمی شود.

لحضه ای را می گویم که از زمین و زمان خسته می شوی و هیچ کس و هیچ چیز حالت را خوب نمی کند حتی بوسه یار به طولانی ترین شکل ممکن.

درست مثل هوندا هفتاد که وسط خیابان و بین جنگلی از ماشین تِر تِر اش میگیرد و ناگهان سنکوب میکند و تو بین بوق های ممتد راننده ها با صد هندل و ساسات و فحش و خواهش نمی توانی راهش بیندازی و طوری عرق می کنی که آب از فوقانی ترین نقطه بدن به تحتانی ترین نقطه سُر می خورد.

 به نظرم اگر زندگی مثل هوندا هفتاد طوقه داشت می شد مارک (made in iran)  را بر رویش زد.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی نیازی

پلاستیک هایت را رها کن

من اهل دقت در کار های ریز دیگرانم 

حتی در خانه، حتی در بیرون از خانه و حتی هنگام موتور سواری 

البته چند باری سر همین توجه فضولانه طور حواسم پرت شده و مستقیم به آغوش جناب عزارئیل افتاده ام 

اما از آنجایی که میوه را باید به وقتش چید، جان را هم باید به وقتش گرفت.

خلاصه الان دمی هست و بازدمی و انگشتانی که بر روی کیبورد جابه جا شوند.

امروز در پیاده رو پسر بچه ای را دیدم که داشت با یک پلاستیک معلق درهوا بازی می کرد.

برای گرفتن پلاستیک بالا پائین می پرید و خودش را به چپ و راست

می زد؛ باد هم قشنگ اورا بازی می داد و به دنبال خودش می کشاند تا اینکه پسرک پلاستیک را گرفت و هیجانش فرو کش کرد بعد هم بلافاصله آنرا روی زمین انداخت و رفت.

این صحنه مرا به یاد پلاستیک های زندگی خودم انداخت

پلاستیک هایی که شب و روز دنبالشان می دوم و همینکه به یک قدمی آنها   می رسم و دستم را برای گرفتنشان دراز می کنم باد روزگار شیطنتش می گیرد و دوباره بین من و پلاستیک هایم فاصله می اندازد.

خوب که نگاه می کنم می بینم کل مقصود، همین دویدن و خسته شدن و دیر رسیدن و حتی نرسیدن است.

شاید وصال اصلش بی معنی است.

شاید اگر روزی پلاستیک هایم را گیر بیاورم مثل همان بچه اندکی در دست نگهشان دارم و بعد بی تفاوت رهایشان کنم...

 

#یادداشت

 

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهدی نیازی

داستان بی پیرنگ

 

«خرچ خرچ خرچ»

 

 

سلام رباب.

خیلی دوست دارم رای اسمت را بخورم تا بشود باب یا بای دومش را بخورم تا بشود ربا، جنگ با خدا.

یا اینکه نصف نامه ات را لای دندان هایم بجوم و قورت دهم.

حتی اگر بخواهی می توانم مثل بادمجان آبت را بگیرم تا بشوی رب.

بگذریم چیز دیگری بگویم.

 دیروز جعفرقلی گوشم را گرفت و کشید و از چادر تکیه با اردنگی بیرونم کرد.

 بی‌شعور تر از او را در روستای بادمجان نمی‌شناسم دیگر به اینجا خلجان نخواهم گفت همان بادمجان از سرش هم زیادی است.

ربش را بگیرم رباب؟

جعفرقلی را می‌گفتم بله خیلی بی‌شعور است.

 این‌بار بیست و پنجم است که در موقعیت‌های مختلف دست به گوشم می‌برد. ببخشید نه،  بار بیست و سوم. مگر من به پسر حسن گفتم که انگشتش را به دماغم فرو کند؟ پسر حسن اصلا بازی بلد نیست. مویم را کشید، چیزی نگفتم، پررو شد.

 دستش را به دماغم فرو کرد و من هم گازش گرفتم وقتی جیغ کشید پدرش متوجه شد و سریع گردنم را فشار داد و دندان‌هایم خودبه‌خود باز شد.

مثل پفک اشی مشی که وقتی از بالا فشارش  می دهی از پایین باز می شود.

 خلاصه خون انگشت پسر حسن را بر روی لباسش تف کردم و پدرش آب دهانش را بر صورت من.

حسن را تنها گیر بیاورم حقش را بر کف دستش خواهم گذاشت. مثل بادمجان ربش میکنم.

وقتی جعفرقلی قضیه را دید وسط سخنرانی ملا بلند شد و گوشم را گرفت.

 انگشت جعفرقلی در دهانم جا نمی‌شود. حیف رباب حیف. او شایستگی فامیل شدن با یک نویسنده را ندارد.

 لیاقتش همان مردی است که پنجشنبه‌ها با الاغ به  روستا می‌آید و با آن صدای قورباغه‌ای اش داد می‌زند: «سیب، زردآلو بدو بدو»

الاغش را بیشتر از خودش دوست دارم. پشگل های قشنگی دارد البته به‌غیر از آن‌هایی که می‌خورد روی آسفالت و متلاشی می‌شود.

 این‌بار که بیاید پشکل هایم به صد تا می‌رسد. هر بار پنج پشکل ناب. همه را جمع کرده و بر روی پشت‌بام پهن کرده‌ام.

پشگل می‌خواهی رباب؟

من که دوست دارم. شکل جالبی دارد حتی کلاه پشمی و سفید جعفرقلی این‌قدر برایم جذاب نیست.

 آن قورباغه صدا بی‌شعور تر از جعفرقلی است. اینجا تکه ای زمین خریده  و سندش را داده به جعفر قلی تا برایش بفروشد. فیض الله و حسن هم به جان هم افتاده اند و مشتری پر و پا قرص زمین هستند حتی فیض الله با نرد نانوایی به حساب کله حسن رسیده و او هم به مامور، شکایت برده اما جعفر قلی می گوید که در زمین خبر هایی است و خودش هم به تازگی برای خرید آن دندان تیز کرده البته نه به قیمتی که قورباغه صدا می گوید.

او که هفته پیش آمده بود الاغش هیچ پشگلی نداد. وقتی داشت می‌رفت دم الاغ را گرفتم و کشیدم تا بلکه پشگل هایش بیفتد اما نیفتاد.

 قورباغه صدا داد و فریاد راه انداخت و کشیده ای زیر گوشم خواباند و من هم به رویش تف کردم اما باز جعفر قلی از راه رسید و گوشم را گرفت. 

 این کاغذی را هم که رویش برایت نامه می‌نویسم از داخل کشوی بنگاه جعفرقلی  کش رفته ام، سند قورباغه صداست. ببخشید که هر دو طرفش سفید نیست.

 جعفر قلی می گوید که روی خرت و پرت هایش حساس است به همین دلیل همیشه کاغذ هایش را قایم می کند مثل الاغ قورباغه صدا که پشگل هایش را قایم کرده بود.

نترس تا او بفهمد و بیاید دنبالم نامه ات را تمام کرده و گذاشته ام داخل قفس کبوتر ها.

رباب خجالت می‌کشم از این‌که بگویم دوستت دارم ولی دارم. چرا عمو پرویز اینقدر اذیتم می‌کند؟ شنیده ام که او هم زمین را می خواهد حتی به قیمت فروختن تراکتور.

 هر وقت که پیشش از تو حرف زده‌ام سریع به جعفرقلی زنگ‌زده و با دادوفریاد به او گفته که بیا و این برادرت را از این‌جا ببر.

 حالا حق می‌دهی که شب یک هندوانه کامل بخورم و صبح قبل‌از آنکه عمو پرویز از خواب بیدار شود به لاستیک‌های تراکتورش بشاشم؟

من که نمی‌توانم به روی عمو پرویز تف کنم!

 بیا فرار کنیم رباب. نترس کلید تراکتور پدرت را بردار. بی زحمت سندش را هم بیاور.

 به من اعتماد کن من چند سال است که گواهینامه دارم ولی بهت نگفته بودم.

 اگر بخواهی می‌توانم نشانت دهم اما فقط توی تراکتور.

موافقی زمین قورباغه صدا را با تراکتور شخم کنیم و درخت زرد آلو بکاریم؟

 راستی رباب آن قورباغه صدا سه‌شنبه‌ها می‌آید یا پنجشنبه‌ها می‌خواهم برایت زردآلو بخرم.

زردآلو که دوست داری؟

تو خودش را بخور و من دانه‌ هایش را.

 نمی‌دانی چه دندان‌های محکمی دارم. با این دندان‌ها می‌توانم دانه‌های تسبیح جعفرقلی را بجوم اما او بی‌شعور تر از این حرف‌هاست که گوشم را نگیرد.

بگذار هرچه می خواهد به در بکوبد  و نعره بزند مهم این است که نویسنده نباید نوشتن را رها کند و مثلا برود و در را باز کند.

مادرم هیچ‌وقت گوشم را نکشید حتی وقتی تمام دانه‌های تسبیح گلی و قسمت زیادی از مهرش را لای دندان‌هایم خرد کردم.

چند روز قبل که با جعفرقلی رفته بودیم سر خاکش تسبیحی را که از ملّا  کش رفته بودم از جیبم در آوردم و بر روی قبرش گذاشتم.

 

دلم می‌خواست صدای خروس از خودم دربیاورم. مادرم به خروس خیلی علاقه داشت مخصوصاً آن خروس سفید جنگی که هر وقت به تو حمله می‌کرد با چوب به جانش می‌افتادم و جعفرقلی سرم داد می زد.

 چند بار آرام قوقولی قو قو کردم و وقتی جعفرقلی رفت تا بطری آبی پیدا کند من هم رفتم پیش حسن که داشت با بلندگو مداحی می‌کرد. فرصت خوبی بود و او تنها بود اما دلم نیامد کتکش بزنم؛ میکروفون را از دستش قاپیدم و چند بار محکم صدای خروس  درآوردم که باز جعفرقلی از راه رسید و مرا از دست کتک‌های حسن و فحش هایی که به خودم و خودش می داد نجات داد و بلافاصله گوشم را گرفت.

 حس می‌کنم گوش راستم درازتر از گوش چپم شده‌است بازهم فردا اگر توانستی بیا نانوایی محله آن‌جا گوش‌هایم را نشانت می‌دهم.

 البته نمی‌توانم داخل نانوایی بیایم فیض‌الله گفته: «تف به روی برادر کلاه بردارت. دیگر اینجا نبینمت»

 او نمی‌تواند بفهمد که من چقدر خمیر را دوست دارم به‌خاطر همین نوشابه را داخل آردهایش خالی کردم.

 دلم می‌خواهد نصف گوش‌های فیض‌الله را مثل مهر مادرم به دندان بگیرم.

 اگر جعفرقلی مرا ببیند که دارم گوش‌هایم را به تو نشان می‌دهم باز فور هایم را خواهد گشفت.

وااای رباب صدای در دارد تمرکزم را به هم می ریزد. بیا برویم پشت بام.

 خب، به آن برادرت که بی‌شعور تر از قورباغه صداست بگو که سربه‌سر من نگذارد دیروز که آمده بودم پشت‌بام تا پشگل ها را بشمارم او هم بالای پشت‌بام بود و چند دفعه با صدای بلند به من گفت: «نخود باش سعید، نخود باش سعید»

 اگر روزی روبرویم بایستد بلای گوش راستم را بر سر گوش چپش می‌آورم. با نوک ناخن انگشت شصت و پهنای انگشت اشاره.

 خودت که می‌دانی دست چپم چقدر قوی است. حتما شنیده‌ای که گلوی ننه زیبنده مادر فیض الله را چطوری با این دستم فشار داده‌ام.

 پیرزن مفنگی خودکار و دفتر مرا مسخره می‌کرد و می‌گفت که حتی غازهایش را برای چراندن به دست من نمی‌دهد.

 من هم گلویش را گرفتم و مثل گردن غاز دراز کردم.

 بگذار خیلی شاعرانه بگویم که چقدر دوستت دارم. راستش را بخواهی بر روی این جمله پنج ساعت و ده دقیقه فکر کرده‌ام:  «رباب جان دوستت دارم به اندازه‌ای که پدرت پیچ و مهره‌های تراکتور را دوست دارد»

 وقتی مقابل تکیه، مهره لاستیک تراکتور را پیدا کردم بدوبدو به‌در خانه‌تان آمده‌ام و آن را به عمو پرویز تحویل دادم و او لبخندی زد و دستی بر موهایم کشید که تابه‌حال نکشیده بود. دارم بیست و دو ساله می‌شوم. شاید جعفرقلی برایم کیک تولد بگیرد. مادرم همیشه این کار را می‌کرد. راستی تو که هشت سال و یک ماه از من بزرگ‌تری پدرم را قبل‌از تولد من دیده بودی؟ اصلا شبیه عمو پرویز بود یا نه؟

 نمی‌دانم شاید اگر بود او هم مثل جعفرقلی گوش هایم را می‌کشید که این‌قدر برایت نامه ننویسم.

صدای داد و فریاد قوباغه صدا و جعفر قلی را

می شنوی که مثل تراکتور پدرت به جان در افتاده اند تا بازش کنند.

کم مانده به خاطر یک سند خشتک آدم را به پشتک آدم بچسبانند.

بگذار هرچه می خواهند بکنند مهم این است که نویسنده نباید نوشتن را رها کند.

رباب چقدر این روز ها بیشعور شده ای! اعصاب آدم را خورد می کنی!

 نمی‌خواهی بیایی و این نامه‌هایت را ببری؟

 نامه‌هایی را که قبلاً برایت نوشته‌ام گذاشته‌ام پشت‌بام داخل قفس کبوترها آن‌قدر که به کبوترها اطمینان دارم به جعفرقلی اطمینان ندارم. هرروز کنار پشگل ها دراز می‌کشم و تمام نامه‌هایت را می‌خوانم. به اندازه یک کتاب دویست صفحه ای نامه داری. پشکل ها را بفروشم پول چاپش جور می شود پس از این بابت نگران نباش.

 بارها وقتی که برادرت را بالای پشت‌بام دیده‌ام با خواهش از او خواسته ام که تو را صدا بزند تا نامه‌هایم را باز کنم و تو با صدای خودت آن‌ها را برایم بخوانی اما برادرت هر دفعه نیشش را مثل الاغ قورباغه صدا باز کرده و گفته: «دیوانه احمق چی داری می‌گی رباب کیه؟»

راستی ربا...

خرچ خرچ خرچ

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی نیازی