از آخرین روزنوشتی که زحمت نوشتنش را به خود داده بودم
بیش از سه ماه است که میگذرد
تصمیم گرفته بودم که کشفیات زندگیام را صادقانه بنویسم
اکنون برایم سؤال شده است: «آیا در این سه ماه هیچ کشفی نداشته ام؟»
بعید میدانم سهم من از مفاهیم عالم به این زودی تمام شده باشد
پس حتما برای نوشتن دل و دماغی نبوده است
نوشتن حرف میخواهد، اراده میخواهد، فکر میخواهد
و بیشتر از همه دردی که تنها با کلمه تسکین مییابد
کم پیش میآید که به نوشتن نیاز درونی پیدا کنم
این نیاز برای من گاه و بیگاه و مثل یک دل درد غیر منتظره است
امروز صبح این درد شیرین را دوباره احساس کردم و هم اکنون مشغول نوشتنم
در مدتی که نبودم پروژه ای را با دوستم شروع کردهایم
کار پایان دوره هنرجویی است و در مرحله تمرین با بازیگران هستیم
کم و بیش تلاشمان بر این است که بتوانیم کار قابل قبولی ارائه دهیم
زمان به سرعت در حال گذر است و جبر روزگار افسارمان را به دنبال میکشد
در اسارت حتی استراحتهایمان نیز طعم خستگی به خود میگیرند
خستهام و واقعا خستهام...
بازی زندگی را نه نمیتوان جدی گرفت و نه میتوان بیخیالش شد
نه میتوان آنقدر پیش رفت که راضی شد و نه میتوان آنقدر درجا زد که خسته نشد
و اینگونه است که برزخی بین خواستنها و نخواستن ها شکل میگیرد
بی شک دلیل عمده حرکتهایمان در چنین وضعیتی
ترس از عذابی است که از ماندن و ایستادن داریم...
- ۳ نظر
- ۰۷ آذر ۰۳ ، ۱۳:۴۸