قطا

شاید یک نویسنده

قطا

شاید یک نویسنده

سلام خوش آمدید

 

 

از آخرین روزنوشتی که زحمت نوشتنش را به خود داده بودم

بیش از سه ماه است که می‌گذرد

تصمیم گرفته بودم که کشفیات زندگی‌ام را صادقانه بنویسم

اکنون برایم سؤال شده است: «آیا در این سه ماه هیچ کشفی نداشته ام؟»

بعید می‌دانم سهم من از مفاهیم عالم به این زودی تمام شده باشد

پس حتما برای نوشتن دل و دماغی نبوده است

نوشتن حرف می‌خواهد، اراده می‌خواهد، فکر می‌خواهد

و بیشتر از همه دردی که تنها با کلمه تسکین می‌یابد

کم پیش می‌آید که به نوشتن  نیاز درونی پیدا کنم

این نیاز برای من گاه و بی‌گاه و مثل یک دل درد غیر منتظره است

امروز صبح این درد شیرین را دوباره احساس کردم و هم اکنون مشغول نوشتنم

در مدتی که نبودم پروژه ای را با دوستم شروع کرده‌ایم

کار پایان دوره هنرجویی است و در مرحله تمرین با بازیگران هستیم

کم و بیش تلاشمان بر این است که بتوانیم کار قابل قبولی ارائه دهیم

  زمان به سرعت در حال گذر است و جبر روزگار افسارمان را به دنبال می‌کشد

در اسارت حتی استراحت‌هایمان نیز طعم خستگی به خود می‌گیرند

خسته‌ام و واقعا خسته‌ام...

بازی زندگی را نه نمی‌توان جدی گرفت و نه می‌توان بیخیالش شد

نه می‌توان آنقدر پیش رفت که راضی شد و نه می‌توان آنقدر درجا زد که خسته نشد

و اینگونه است که برزخی بین خواستن‌ها و نخواستن ‌ها شکل می‌گیرد

بی شک دلیل عمده حرکتهایمان در چنین وضعیتی

ترس از عذابی است که از ماندن و ایستادن داریم...

 

  • مهدی نیازی

 

 

جهان ناشناخته و عجیبی است

انسان حتی نمی‌تواند خودش را بشناسد

براستی که او متحیر و مظلوم در مرکز دایره جهل جهان قرار گرفته است

میل به دانستن دارد و برای فهمیدن تلاش می‌کند

کمی از شعاع جهالت خود می‌کاهد و باز بسیاری از معلومات خود را فراموش می‌کند

انگار که دانستن زیاد به زیان اوست

آری او نباید زیاد بفهمد باید بیش تر از آنچه که می‌فهمد فراموش کند

اما این فراموشی گریبان معلوماتی را می‌گیرد که برای فهمیدنش خون دل خورده است

معلوماتی که خود را به ما تحمیل کرده اند قلدر و پر زورند، تا لب گور ما را همراهی می‌کنند

و به ریش جلاد فراموشی می‌خندند.

انسان رنج می‌کشد و رنج هایش جزو معلومات او هستند

اما هیچگاه نمی‌تواند با فراموشی از چنگال آنها رها شود

و شاید رنج و فراموشی مدتهاست که باهم تبانی کرده اند...

 

 

  • ۲ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۲۵
  • مهدی نیازی

 

 

ما با واقعیتی به نام تکرار مواجهیم. هر روز تجربه‌های تکراری را لمس می‌کنیم.

اسیر چرخه تکراریم و گاهی بدتر از خود تکرار به این شیوه مضر و نابود کننده عادت می‌کنیم.

امشب در راه بازگشت به خانه تصمیم گرفتم که یک مسیر سه _چهار کیلومتری را با پای پیاده طی کنم.

تجربه متفاوتی بود و دقیقا همان چیزی بود که مرا از چنگ غول تکرار می‌رهاند.

 من بارها در چنین موقعیت‌هایی به یک سری نتیجه در مورد زندگی رسیده بودم

 ولی نمی‌توانستم آنچه را که فهمیده‌ام جمع بندی کنم اما امشب موفق شدم.

در طول مسیر روی صندلی آهنی نشستم و فکر کردم

درست کنار جاده بودم و صدای عبور مدوام ماشین ها را می‌شنیدم.

روبرویم مغازه هایی بودند که اغلب کرکره هایشان پایین بود.

یک سمت پر از جنب و جوش و سمت دیگر خفته در آرامش و سکوت

و منی که میان این دو قرار گرفته بودم...

مواجهه با چنین موقعیت و صحنه‌ای، احساسی در من تولید می‌کرد

که نمونه‌اش را در زندگی تجربه نکرده بودم

احساس لذت بخشی بود و مرا با خود همراه می‌کرد.برای لحظه‌ای خود را در دنیای جدیدی می‌دیدم.

اکنون جمع بندی آسان شده بود، راه  رهایی را می‌توان در چنین احساس‌هایی جست.

 احساسی که می‌توان تنها با قرار گرفتن در موقعیت های مختلف تجربه کرد...

 

 

  • مهدی نیازی

 

 

 

هدف ما زندگی است و ما هدف مرگ...

چرا که ما می‌میریم و چرا که ما به زودی خواهیم مرد...

مرگ در زندگی من، از دوره ای که نمی‌دانم کی شروع شده است

تمام مفاهیم نور بخش را به تاریکی کشانده است

به هر روزنه امیدی که می‌رسم دیوار مرگ را پیش از آن می‌بینم

تمام امیدهایم مثل علفی سبز به زیر آفتاب چله تابستان زرد می‌شود

مرگ می‌دمد و تمام انگیزه هایم را بادی شوم با خود می‌برد

تنها خودش می‌ماند و منی که هر لحظه انتظارش را می‌کشم

دلم می‌خواهد بمیرم

اما از رنج های ناشناخته پس از مرگ نیز می‌ترسم

این روز ها اصلا حال خوبی ندارم

زندگی و هر معنایی که در آن است کاملا برایم پوچ و تهوع آور شده است

انگار که برای من هیچ حقیقتی جز مرگ نیست

ای کاش که مردن آنی بود و همه چیز تمام می‌شد

اما چه می‌توان کرد وقتی که مرگ ذره ذره خودش را تحمیل می‌کند...

آری... درختی را می‌مانم که پاییز مرگ برگ هایش را از او ربوده،

تیشه مرگ شاخه هایش را بریده

و آتش مرگ تنه اش را در تنور خود سوزانده است

اکنون صدای سوهان مرگ را می‌شنوم که ذره ذره ریشه‌ام را می‌ساید

ناله هایم در دل خاک گم می‌شود و کسی صدای خاک شدنم را نمی‌شنود

 به راستی که مرگ اینگونه یک درخت را به گورستان فراموشی می‌کشاند...

 

 

 

  • مهدی نیازی

 

 

جانانم

دلگیرم ...

چگونه بگویم این را؟

با اخم، با سکوت، با گریه؟

حرف زدن را مخواه...
گویی حرف هایمان زخم فاصله را التیام نیست...

بگذار آنگونه که خیالمان می خواهد

دلتنگ هم شویم

بگذار در هاله ای از سکوت گلایه هایمان را

فریاد کنیم و دنیا را و تفاوت ها را مقصرد بدانیم

ما کودکان دبستانیم و قهر شیوه ی دبستانی ها...

زندگی یادمان خواهد داد، کنار هم بودن را، برای هم ماندن را...

 

 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۲۷
  • مهدی نیازی

 

 

گاهی دلم می گیرد

می پرسی چرا؟

نمیدانم...

همین اندازه بدان که درگیرم، درگیر یک حس مبهم

حسی که دلتنگم می کند، حسی که مرا به پوچی می رساند،

حسی که تمام تلاشم را یک بازی احمقانه جلوه می دهد...

آری میفهمم، حرف زدن از یک حس مبهم به اندازه خود آن حس، مبهم است...

اما وقتی از اشک بگویم، تو هم خواهی فهمید که چقدر دلتنگم...

وقتی از بی حسی و سستی و نگاه نامعلوم حرف بزنم، قطعا خواهی فهمید که از چه سخن می گویم...

بیا این حس را تشبیه کنیم...

بیا این حس را اول لمس کنیم و بعد بشکنیم...

این حس شبیه کسی است که به اخر خط رسیده است و در انتظار مرگ

به سکوت لحظه ها فرو رفته است...

 

 

  • مهدی نیازی

 

 

نمی‌دانم

هنوز هیچ نمی‌دانم، در این آشوب خیال،
 در این کورسوی امید ره به کجا گرفته‌ام

و عاقبت چه خواهد شد...
 
هنوز نمی‌دانم که آیا به‌خاطر آفتاب زندگی باید کرد

و یا در تاریکی شب سر بر روی دلتنگی‌ها گذاشت و آسوده مرد...
هنوز نمی‌دانم که آیا من همان خود تکرار شونده‌ای در پس این جسم کوچکم؟
یا شاید در من جهانی نهفته‌است...
آری من گم کرده ام خود را من گم کرده‌ام جهانم را 
کاش یکی باشد تا آدمی را در آن هزار راه‌های تودرتوی وهم پیدا کند و به خودش بازگرداند...
 
آری دیگر خسته‌ام خسته‌تر از هر دونده‌ای که به مقصود نمی‌رسد

خسته‌تر از هر دل شکسته‌ای

خسته‌تر از ساعت دیوار خانه...
 
آری خسته تر از آن عقربه ای که هر روز به دنبال تکرار یک بی نهایت است...

 

 

  • مهدی نیازی

 

 

و آن روز که تلخ ترین میوه بوسه را
با دو انگشت لرزان لبهایم
از شاخه ی بی رنگ گونه هایت چیدم
باد ترس میانمان وزید
و ساحل چشمهایت طوفانی شد
دریای اشک موج برداشت
موج بالا آمد
سد غرور پلک هایت را شکست
و ابریشم مژگانت را در هم تنید
همان لحضه دستت را دراز کردی
چراغ روحم را از اتاق تاریک تنم بیرون کشیدی

روحم را بلعیدی

و من رفتم تا همیشه برای تو باشم...

 

 

  • ۲ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۲۲
  • مهدی نیازی

 

 

می دانی رفیق

از درد گفتن سخت است

گاهی آنقدر بی قاعده است که در چارچوب هیچ کلمه ای جا نمی گیرد

و گاهی آنقدر ساده است که از پشت آهی بلند بیرون می ریزد

بعضی درد ها جوری کهنه اند که گویی از هزاران سال پیش

درست در لحضه ای که خدا خشت آدمی را بر صفحه  عرش کوبید

با آن عجین گشته اند

اما مشکل درد هایی است که مثل انسانی آواره از پی

یک در به دری و بی خانمانی طولانی، حال کنج قلبت را پیدا کرده و در آن،

جا خوش کرده اند

می دانی رفیق

ما صاحب خانه های دل رحمی هستیم...

 

 

 

  • مهدی نیازی

 

 

او: چرا بعضی حرفا رو فقط میشه با بغل کردن فهموند؟

 

من: چون بغل، جهان کلماتیه که تو ذهن جاری میشن و به زبون نمی رسن

و مظلومانه به تاریک ترین نقطه وجودمون حرکت می کنن.

 

 

 

  • مهدی نیازی
قطا

این کتاب داستانی
روایت متفاوتی است از عشق
که با طنز آمیخته شده است
فایل این کتاب را
می توانید از طریق اپلیکیشن طاقچه
دریافت کنید.

آخرین مطالب